سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان شفا یافتگان

در ایام نوروز 91 که به لطف الهی مشرف به زیارت بارگاه ملکوتی ثامن الحجج (علیه السلام)  شده بودم در بدو ورود یک مجله با عنوان ((حرم)) به دستم رسید.در روزهای اول این مجله خیلی توجهم را به خود جلب نکرده بود، اما پس از چند روز حضورم در مشهد و در آخرین روزها بود که داستان زیر را در آن مطالعه و به همراه خانواده ام واقعا تحت تاثیر قرار گرفتیم که نقل آن را در این مقال خالی از لطف نمی بینم.
طواف کعبه دل
چشمهایش به گودی نشسته و صورت رنگ پریده اش را هاله ای از غم گرفته بود و نیاز در چهره اش موج می زد. با کمک خواهرش سعی داشت خود را به داخل حرم برساند. با خستگی زیاد، پاهایش را که دیگر رمقی نداشت، به دنبال خود می کشید. اعضای محزون خانواده، او را همراهی می کردند. پدر لباس سیاه به تن داشت؛ با چشمانی گریان به دختر نوجوان خود می نگریست و اندیشه این که چگونه طوفان حوادث نهالی را که پانزده بهار بیشتر ندیده بود، این چنین درهم شکسته، قلبش را میفشرد.
ه
اجر با دیدن ضریح مطهر حضرت رضا (علیه السلام) احساس کرد مرغ محبوس جانش، می خواهد با بال های لرزان به پرواز درآید تا پرپر زنان، کعبه دل را طواف کند و انعکاس آن را در میان دل شکسته آیینه هایی که بری از غبار ریب و ریا، ضریح مطهر را در آغوش گرفته اند، نظاره گر باشد. نگین چشمانش پر از اشک شد، رشته حاجات خود را به ضریح گره زد، دلش می خواست با زبان جسم خاکی اش هم با امام سخن بگوید اما قادر به تکلم نبود.
                            از صمیم قلب آرزو کرد که خدا همه بیماران را شفا بدهد. پلک هایش را روی هم گذاشت. قطرات اشک از گوشه چشمانش سر خورد. همه چیز از دو ماه پیش شروع شد. هنگامی که طبل مرگ، فراق مادر را به صدا درآورد و طومار زندگی او را در هم پیچید، نور امید در دل اهل خانه خاموش شد؛ این اتفاق ناگوار بر روی همه افراد خانواده تأثیر گذاشت، اما سخت ترین ضربه را هاجر دید.
درست هفتمین روزی بود که مادر به جمع رفتگان پیوسته و سینه سرد قبرستان پذیرای جسم بی روح او شده بود. نور کم خورشید، با هجوم ابرهای سیاه به کلی محو شده بود. گویی آسمان هم در غم از دست دادن مادر با آنان ابراز همدردی می کرد. سکوت حزن انگیز گورستان را ضجه فرزندان درهم شکست، دستان هاجر مادر را جست و خاک های باران خورده ای که مادر عزیزش را در بر گرفته بود مشت کرد و بر سر می ریخت. سپس با سرانگشتانی لرزان گریبان می درید. کاروان اشکی که از چشمانش سرازیر بود مزار مادر را نشانه می رفت. ناگهان، زمین و زمان از حرکت باز ایستاد و دختر از خود بی خود شد و با فریادی که از عمق دل شکسته اش بر می خاست مادر را صدا زد و مدهوش بر زمین غلتید و نقش زمین شد. گویی کوه غمی که بر دوش داشت در یک آن، جسم رنجور و نحیفش را خرد کرد و درهم کوبید. وقتی به هوش آمد قسمتی از بدنش دیگر تحرکی نداشت و قادر به تکلم نیز نبود. آرزو کرد ای کاش همه این اتفاقات یک خواب باشد و باز دستان پر مهر و محبت مادر گونه هایش را نوازش دهد و با صدایی ملایم و دلنشین بگوید:
))
هاجر، دخترم ! بلند شو چقدر میخوابی؟))و بار دیگر بر لبان دختر لبخندی شیرین نقش بندد و گل های امیدش را با مهر لطیف مادر، شکوفال و شاداب کند. اما افسوس که او باید این واقعیت تلخ را تحمل کند و در حسرت نوازش های مادر باقی بماند.
 نگاه هاجر روی چشمان مملو از غم و اشک پدر که از دور ناظر او بود، افتاد. پیرمرد زمزمه می کرد: »یا امام غریب اگه بچمو شفا بدی همه عمر نوکریت رو می کنم میشه یه مرتبه دیگه دخترم حرف بزنه و راه بره؟ میشه بازم وقتی از سر کار بر می گردم در رو برام باز کنه و بگه بابا خسته نباشین؟ بعد مث گذشته برایم یه استکان چای بیاره و تعارف بکنه، بخورین تا خستگیتون در بره» سراسر وجود او نیاز شده بود.
هاجر که پی به عمق درد پیرمرد برده بود دلش به تنهایی او سوخت. پدر می بایست از یک طرف غم فراق مادر را به دوش بگیرد، و از طرفی با فرزندانش ابراز همدردی کند. اثر ضربه های تازیانه ای که توسط این غصه عظیم بر روی صورتش نقش بسته بود، دختر را بیشتر عذاب می داد. می خواست فریاد بزند: ((پدر دوستت دارم.)) اما افسوس که هرچه بیشتر سعی می کرد صحبت کند، کمتر نتیجه می گرفت.
با آن که رنج مادر و بیماری به قدری بر او غلبه کرده بود که بهار زندگی اش تبدیل به خزان شده بود اما قادر نبود که لطمه ای به او وارد آورد. دختر با شبنم های اشک، گل امید را آراست و آن قدر گریست تا خواب بر او چیره شد. خواهر که تازه از موج جمعیت جدا شده و مشغول قرائت زیارتنامه بود نگاهی به چهره هاجر انداخت. در کنارش نشست و سر او را به زانو نهاد و آرام قطره اشک را از گوشه چشمانش زدود. نفسش را پر صدا از سینه بیرون داد و نالید:
((اشهد انّک تشهد مقامی و تسمع کلامی و تردّ سلامی و انت هی عند ربک مرزوق)).
                                                   او چندین و چند بار این جمله را تکرار کرد. بعد پلکهایش را روی هم گذاشت. با این کار سعی داشت پرده ای بین ظاهر و باطن بکشد و معنی کلام را از عمق جان درک کند.
یا امام رضا (ع) شما حرفای منو میشنوی جواب سلامم رو میدی، اما چرا من نمیتونم پاسخت رو بشنوم؟ بعد از کمی تفکر به این نتیجه می رسید که علت این امر، می تواند حجابی باشد که اعمالش بین او و امامش فاصله ایجاد کرده است.
هاله ای از نور، همه جا را روشن کرد. گویی در رواق ها چشمه چشمه نور جوشیده است و در کانون آن آقایی سبز پوش با محاسنی سفید دیده می شد. به هاجر الهام شد که لحظه استجابت و گشوده شدن گره نیاز است. پس باید التماس کند.
با عجز گفت
: آقا شفام بده! پاسخ شنید: شفا گرفتی! دلش لرزید. هراسان از جا برخاست. دستش را به سوی گردن برد و رشته نیاز را لمس کرد طناب را در دست گرفت و به طرف خود کشید. ریسمان از پنجره به زمین افتاد. راستی او شفا یافته بود! با هیجان اطراف را نگریست حس کرد میتواند سخن بگوید.
نمی دانست چه بگوید. با فریادی که از آن عشق می بارید گفت: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع).
خواهر که از شدت هیجان می لرزید پیاپی تکرار میکرد خدایا شکر. امام رضا (ع) متشکرم.
اشک شوق چشم ها را پر کرد سایر زوار به حال هاجر غبطه می خوردند. صدای صلوات و یا امام رضا (ع) خرم آقا را پر کرد. ملائک دامن دامن گل بر سر زوار میریختند، فضا آکنده از عطر و بوی محمدی شد.
نام شفا یافته: هاجر اسکندریان

اهل: نوده چناران
نوع بیماری: سکته
تاریخ شفا: 25/9/1375 
                                         به نقل از مجله حرم آستان مقدس رضوی

 




تاریخ : شنبه 91/2/2 | 12:26 عصر | نویسنده : | نظر


  • paper | فروش لینک ارزان | بک لینک رایگان
  • آکوا - مصطفی | فروش رپرتاژ آگهی