کمی دیرتر
یادداشتی بر کتاب کمی دیرتر استاد سید مهدی شجاعی البته اندازه سوادم:
تا حالا به اندازه چند تا کتابخونه خونگی کتاب هدیه گرفته ام و چندین بار خونده یا نخونده هدیه اش کردم به بعضی کتابخونه ها. البته عوضش هم از بعضی از اون کتابخونه ها قبلا کتابهایی رو گرفته ام و پس نداده ام.
روزهای پایانی ماه شعبان بود و دست و پا شکسته بعضی وقتا یاد این می افتادم که ماه رمضون هم داره از راه میرسه.یکی از دوستام که از بسیج یه کتاب با تصویر مبهم چراغانی روی جلد و نوشته ((کمی دیرتر ))هدیه گرفته بود به من رسید و کتاب رو برای رسوندن به دست یکی از اساتید مشترکمون به من داد.قبل از این که این کتا ب رو به دست استاد برسونم تورقی کردم و تا مرحله جوانک و ((آقا نیا)) خوندمش.
تقریبا چند لحظه ای از رسیدن کتاب به دستم نرسیده بود که یکی دیگه از دوستام که اهل محله و مسجد ابوذره نزدم اومد و وقتی چشمش به کتاب خورد بی اختیار برداشتش و دیدم که بی اختیارتر آهنگ خوندنش رو کرد.من هم وقتی دیدم اینجوری مشتاقانه داره این کتاب رو می خونه حیفم اومد.گفتم حتما این کتاب هم مثل بقیه کتاب های تو قفسه کتابخونم برام جذابیتی نخواهد داشت.چه خوبه که این بنده خدا لااقل اونو بخونه.
خلاصه وقتی بعد از ظهر همون روز به دفترش رفتم دیدم تا نصف کتاب مطالعه کرده و مستانه پیگیر باقی اونه.کمی هم در خصوص نویسنده و بقیه کتاباش مثل سقای مهر و ادب و حضرت علی اکبر(علیه السلام) و .. هم برام صحبت کرد.موضوع گذشت تا اینکه فرداش وقتی که خوندن کتاب رو تموم کرده بود اون رو برگردوند تا به دست صاحبش یعنی استادمون برسونم.
همونطور که قبلا عرض کردم تا ((آقا نیا))خونده بودم و قدر هم باقی کتاب و موضوع اون رو به زعم اینکه مثل سریالهای تلویزیون می شه ادامه اونا رو تخمین زد پیشبینی ذهنی کرده بودم.اما وقتی کمی دیگه از کتاب رو مطالعه کردم دیدم واقعا نمی شه از ادامه روند جذاب ، شیرین و عجیب اون دست کشید.
طوری مجذوب این کتاب شدم که گویی اون مجلس و آدما و حیاط و چراغونی ها و همه و همه رو دیده ام.جالبه بهتون بگم که این کتاب رو به اتفاق همسرم در یک روز تعطیل مطالعه کردیم.
استاد مهدی شجاعی مثل یک کارگردان هنرمند و با تجربه آنچنان صحنه هایی در این کتاب خلق کرده اند که بنده خویشتن را در خیلی از جاهای اون احساس کردم . بین نقش اول کتاب و آقای یکان و انگار همیشه گفتگوی آن دو در ذهنم جاری است.حتی آیفون تصویری هایی که اسد در قاب اونها دیده شده بود رو یادم نمی ره.حتی می تونم بگم اون کسی رو که اسد به آقا مهدی نگفت که کی بود من راحت شناختم.
اوج لذت ماندگار و موثر این سفر ژرف به اعماق درونم برای شناخت آشنایی که نزدیک من بوده و من از شدت نزدیکی ایشون واقعا نمی دیدمشون وقتی بود که به اتفاق اسد و نویسنده رفتیم به حله.فقط رایحه مربوط به میهمان آیت الله حلی رو من نتونستم استشمام کنم!ولی وقتی کتب الحجه رو دیدم بی اختیار دلم پرکشید و اشکای شوقم جاری شد.شاید هم اشک حسرت سی سال زندگی بی معرفتی نسبت به حجت(ارواحنا لتراب مقدمه الفدا) بوده.
راستی یه جای دیگه هم خیلی اشک حسرت ریختم و اونجایی بود که کربلایی محمد اجرشونو از امام زمان (عج) گرفتند.اینا همه نشون میده که الحمدلله با همه بارگناهانم عشق اون حضرت تو دلم وجود داره.
حیف که نمی شه خیلی دیگه از حرفامو راجع به این کتاب بزنم اما همین اندازه برای خاطرات خودم می نویسم که خودمو جای تک تک اون آدما گذاشتم و بهونه هایی که من داشتم خیلی بیشتر از اونا بود.زن و بچه و ترس و ..
نامه اعمال هم که بماند چقدر آتیش به دلم زد.من نه تنها یه سنگ از راه یک انسان برنداشته ام بلکه..
الهنا عاملنا بفضلک و لاتعاملنا بعدلک یا کریم.
وقتی کتاب رو به دست صاحبش رسوندم دیدم اون هم کتاب رو گرفت با دیدن اسم شما روی جلد کتاب مشتقانه همون وقت خوندن کتاب رو شروع کرد. معلوم بود ایشون حسب اهل مطالعه بودنشون شما رو خوب می شناختند.
امیدوارم موفق باشید...
.: Weblog Themes By Pichak :.