دیدار با پدربزرگ مرحومم
یادم نیست چند سال داشت.اما یه روز صبح ظاهرا براثر دعوایی که با پسرش و نوه های پسریش داشت از خونه زده بود بیرون و تو خیابون های اردبیل بر اثر تصادف یا هر اتفاق دیگری که برام قابل تحمل و تصور نیست جون سپرده بود.موضوع تصادف یا اتفاق دیگه رو به این خاطر می گم که تو بیمارستان علوی اردبیل روی مانیتور بخش پرستاری دیدم که نوشته بود چند نقطه از بدنش کبودی داره!بعدها فهمیدیم که به خاطر دعوای با نوه های پسریش .. .
خیلی دوست داشتم و دارم یک بار هم که شده تو خوابم ببینمش و باهاش صحبت کنم.هر چی باشه برای خودش شیخی بود.این رو من نمی گم همه اهل روستای گوندوغان بخش نیر استان اردبیل می گن.با اینکه هنوز برق به اون روستا نرسیده بود همیشه یک رادیوی دستی داشت که با باطری کار می کرد و بیشتر اوقات که از مسجد روبروی خونشون برمی گشت یک راست می رفت سراغ اون رادیو و محکم می چسبوند به گوشش تا از اخبار ایران و حتی جهان با خبر بشه.انگار این پیرمرد کشاورز که تو یه کلبه چوبی چند متری زندگی می کرد باید حتما از همه اوضاع دنیا با خبر می شد.
شاید هم مردم برای این به ایشون شیخ خانلار می گفتن. البته ایشون همیشه ساکن مسجد بود و با سردی و گرمی هوا کاری نداشت.آخه سرما و برف اردبیل واقعا وحشتناکه.وقتی هم از دنیا رفت خیلی دلم برای مادرم می سوخت و نمی دونستم می خواد چطوری تاب بیاره اما واقعا خدا صبرش داد.
پنج شنبه اول ماه بود که دیدمش!یه کاموای بافتنی البته از نوع ماشینی تنش بود.دوباره اومده بود به دختراش سربزنه.مثل قدیما!
یادم میاد اوایل پاییز وقتی کاشت و برداشت و درو و شخم زدن های زمین ها تموم می شد سر و کله اش با کلی سوغاتی و ارزاق طبیعی پیدا می شد.از ادب و احترام و بزرگی و حکمت هم که چیزی کم نداشت.یه روز وقتی می خواست با من برای کاری به مغازه بره وقتی من با سرعت قبل از ایشون وارد مغازه شدم خیلی با ملایمت و با شوخی و خنده عصای خودشون رو انداختند دور گردن من و با لهجه شیرینشون گفتند: اول بوزورگتر بعدا کوچوکتر.با این درسش بود که از اون به بعد همیشه به وجودش افتخار می کردم.
داشتم می گفتم پنج شنبه اولین شب جمعه ماه مبارک بود که یه سری هم به من زد.خیلی ناراحت بود.البته معلوم بود برای خودش ناراحت نیست و بیشتر ناراحتیش برای بچه هاشه.می گفت از اون همه بچه و نوه و نتیجه که خدا به من قسمت کرده بعضیاشون برام دعا و خیرات می فرستند.البته بیشتر دلم برای خودشون می سوزه که چرا از عمر و سرمایه گرانقدر زندگی و فرصت هاشون استفاده نمی کنن.
پرسیدم: پدربزرگ همه خیراتی که برات می فرستم به کارت میاد؟
گفت: تو هم که هر وقت کارت جایی گیر میکنه و یا از خدا چیزی طلب می کنی سراغ ما میای می گی پدر بزرگ برامون دعا کن!
پرسیدم حالا خداییش دعا می کنی؟
گفت خداییش تا حالا چند تا مطلبت رو خدا برآورده نکرده؟
گفتم آره خداییش. یکی از اونها هیچ وقت یادم نمی ره. بیمارستان کودکان تهران ، دیگه از بس به خاطر بیماری پسرم پارسا مدتی رو تو بیمارستان ها مونده بودیم از زندگیمون سیر شده بودیم.درست ماه مبارک رمضان هم بود.قرآن رو برداشتم و اومدم تو نمازخونه و بعد از خوندن قرآن و نیایش با پروردگار با تو صحبت کردم.یادم نمی ره گفتم پدر بزرگ مثل اینکه من دچار لغزش بزرگی شدم که خدا دعای منو اجابت نمی کنه.اگه میشه شما از خدا برای ما بخواه.و دقیقا همون روز از بیمارستان رفتیم خونه.
گفت: اینجا بعضی از رفیقام به من می گن خوش به حالت یکی از نوه هات هرازگاهی میاد سراغت و باهات صحبت می کنه.بعد هم برام دعا کرد.
من هم گفتم خدا رحمتت کنه و انشاالله تعالی در جوار اولیا و صلحا قرار بگیری.
پرسیدم یعنی هیچ کدوم از بچه ها و نوه ها یاد شما نمی افتن؟
تبسیمی کرد و .. گفت: بنده خداها همشون یه طوری گرفتارن.
گفتم: اون وقتا تو مسجد همه می رفتن اما شما تازه که تنها می شدی برای دخترا و دومادها و پسر و نوه هات دعا می کردی.
گفت: خوب پسرم ظیفه هر پدریه که برای اولادش دعای خیر کنه.هرچی باشه خدا دعای پدرها رو زود اجابت می کنه.
به پدربزرگم گفتم: یادت هست در مورد یکی از نوه هات تو حیاط خونتون به پدرم می گفتی تو یه مجلس ختم شنیدم داره قرآن می خونه چقدر خوشحال شدم و لذت بردم؟
گفت: آره یادمه.
گفتم اون وقتا خیلی دلم می خواست بهتون بگم من هم قرآن می خونم و به لطف خدا از صوت و .. یه دفعه حرفم رو قطع کرد و گفت: آره تو مجلس ختم خودم و مادر بزرگ همسرت خوب کاری کردی قرآن تلاوت کردی.شنیدم.
اما وقت جدایی که به علت اومدن یه مهمون اتفاق افتاد دیگه ازت نتونستم بپرسم وقتی حرم امام رضا(علیه السلام ) که مشرف می شم شما هم تشریف میارین یا نه؟چون من خیلی نیت می کنم که از طرف شما هم زیارت آقای غریبمونو انجام بدم..
کاش بیشتر پیشم می موندی و می تونستم یک دنیا سوالاتی که دارم رو از شما بپرسم.اما هر اومدنی یه رفتنی داره و مثل عمرت که به یکباره و ناگهان تموم شد این دیدارهم تو یه چشم به هم خوردنی به انتهاش رسید.
خدا شما رو مهمون سفره امام حسن مجتبی (علیه السلام ) بکنه.
.: Weblog Themes By Pichak :.