ندیدن خورشید!

در یکی از شب های سرد پاییزی پس از کمی مطالعه و نظاره بر تمثال قبر خاکی و بی زائر حضرت امام علی ابن الحسین (علیهما السلام) آرزوی زیارت قبر شریفشان را بر دل یافتم.

عطر و بوی عجیبی در آن حوالی بود. با اینکه حتی ماه هم بر آن قبر نمی تابید، قبر آن قدر روشن بود که فکر می کردم روز است اما خورشید روز، در آسمان نبود بلکه قبر شریفی بود که جان عالم در آن جای گرفته بود. شخصی به شدت می گریست و از امام علی ابن الحسین (علیهم االسلام) عذرخواهی می کرد. تا خواستم از آن شخص بپرسم که کیست، خود را در کوچه پس کوچه های شهر یافتم.

رایحه ای بسیار خوش و بهشتی کوچه ها را فراگرفته بود. شهر در دل شب روشن تر از روز بود و گویی خورشید در کوچه های مدینه قدم می زد. خواستم نزدیک شوم اما توان آن را در خود نیافتم و تنها به نظاره ایستادم.

 آن خورشید تابان به درب خانه ای در شهر رسید و درب را زد. چند لحظه ی بعد مردی عرب، درب را گشود. پس از سلام و احوالپرسی مرد غریبه و پوشیده روی، مقداری پول به صاحب خانه داد. مرد عرب نیز فورا پول را گرفته و بسیار تشکر و قدردانی کرد و گفت: (( ای جوان خدا از تو راضی باشد. با اینکه علی بن الحسین قوم و خویش ماست، اصلاً توجهی به حال ما ندارد.)) این جملات را گفت و بلافاصله پس از آن امام علی ابن الحسین (علیهم االسلام) را نفرین کرده و گفت: (( خدا از او نگذرد..))

با شنیدن این سخنان آن جوان که درخشش چهره ی معصوم و مبارکش از پشت نقاب پارچه ای هم عالم گیر بود و لحن کلامش لرزه بر آفرینش می انداخت و سوز درونش عالم سوز بود، لب گوهر افشان گشود و از مرد خواست تا علی ابن الحسین (علیهم السلام) را ببخشد و در حق او دعا نماید...

در همین حال بر سر قبر شریف امام زین العابدین (علیه اسلام) باز شنیدم که همان مرد عرب با اندوهی سنگین می گوید:(( ای پسر عمومی رئوف و مهربان ما یا علی ابن الحسین مرا ببخش. من به تو و خود جفا کردم...))




تاریخ : یکشنبه 91/9/26 | 2:20 عصر | نویسنده : | نظر


  • paper | فروش لینک ارزان | بک لینک رایگان
  • آکوا - مصطفی | فروش رپرتاژ آگهی