دیشب وقتی صفحات دلنوشته های قدیمی خودم رو ورق می زدم این ، یکی از دلنوشته های خودمو دیدم که خیلی سال ها پیش به خاطر مادر مهربان و عزیزم نوشته بودم:
« مادر جان!
در قنوت نمازم ذهنم پی دعایی بود برای تو!
به فکرم رسید از خدا قدرتی بخواهم برای استجابت آرزوهای بزرگ تو!
اما با خود گفتم همه ی آرزوهای تو مربوط به من خواهد بود و من تمام آرزوی تو هستم!
خواستم از خداوند برایت خواسته ای مسالت کنم.اما دیدم هر آنچه تو می خواهی خواسته های درونی من است و هرآنچه پروردگارمان به تو داده تا جان شیرینت را برای من می دهی!
بالاخره به زبان آمده و گفتم:
خدایا! این فرشته رو از ما نگیر! »
اما امروز :
خدایا! او عمرش را به پای من سپری و گیسوان سیاهش را برای من سپید ساخته!
خدایا! او مرا پرورانید و مردی برای روزهای سخت امروز گرداند..!
اما امروز او هر از گاهی منتظر سر زدنی کوچک - نه دلش نمی آید! یک تماس تلفنی برایش کافی است! – است . آن هم فقط برای اینکه از احوال من با خبر باشد! اما دریغ...!
خدایا! مرا قدردان زحمات و دعاهای پدر و مادرم بگردان و بر عزت و صحت و طول عمرشان بیافزای..!
.: Weblog Themes By Pichak :.