سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

چند روز پیش پیامکی از سوی یکی از عزیزان به دستم رسید و باعث شد این متن را تقدیم کنم به ساحت مقدس و والامقام حضرت عباس ابن علی ابن ابیطالب (علیها سلام)

آمد عباس...

همین خبر نیمی از لشگردشمن را از تکاپو انداخت...

 

-         بیست و پنج سال پیش از کربلا علی در مسجد نشسته بود و گرد او یاران و دوستان و اصحاب حلقه زده بودند.

در این حال، پیرمردی بیابانی که محاسنی سپید و چهره ای آفتاب سوخته داشت به مسجد درآمد.

با لهجه ای شیرین به همه سلام کرد، حلقه ی جمع را شکافت، بر دست و روی علی بوسه زد و زانو به زانوی او نشست:

(( علی جان!خیلی دوستت دارم. دلیلش هم این است که این شمشیر عزیزم را آورده ام به تو هدیه دهم.))

علی خندید؛ملیح و شیرین، آنچنانکه دندان های سپیدش نمایان شد.

(( دلیل، دل توست عزیزم!اما این هدیه ی ارجمندت را به نشانه می پذیرم.))

پیرمرد عرب ، خوشحال شد، دوباره دست و روی علی را بوسید و رفت.

فراوان داشت علی از این عاشقان بی نام و نشان.

شمشیر را لحظاتی در دست چرخاند و نگاه داشت، انگار که منتظر خبری یا حادثه ای بود.

آمد عباس...

هفت یا هشت ساله اما زیبا، رعنا و بلند بالا.سلام و ادب کرد اما چشم از شمشیر برنداشت.

علی فرمود: عباس من! دوست داری این شمشیر را به تو هدیه کنم؟

عباس خندید. آرزوی دلش بود که بر زبان پدر جاری شده بود.

(( بله پدر جان!قربان دست و دلتان.))

علی فرمود: بیا جلو نور چشمم!

آمد عباس...

 علی از جا بلند شد، شمشیر را با وسواسی لطف آمیز بر کمر او بست، او را در آغوش گرفت، بوسید و گریه کرد:

(( این به ودیعت برای کربلا.))- به نقل از کتاب سقای آب و ادب.سید مهدی شجاعی-

-         در صفین، نوجوانی نقاب زده پا در عرصه نبرد گذاشت و مبارز می طلبد.

چستی و چالاکی نوجوان حکمی داشت و شهامتو صلابتش حکمی دیگر.

چرخش تند و تیز شمشیر در دستهایش حکمی داشت و نگاه عمیق و نافذش حکمی دیگر.

و این بود که هیچکس از جبهه ی مخالف، پا پیش نمی گذاشت.

معاویه به ابوشعثا گفت: برو و کار این سوار را بساز.

ابوشعثا نبردش با آن نوجوان را دون دانست و گفت اهل کوفه مرا حریف هزار سوار می دانند.یکی از پسران هفتگانه ام سرش را برایت خواهند آورد.

جوانان هفتگانه ی ابوشعثا با هفت ضربه ی کاری به خاک افتادند و پس از هفتمین فرزند حتی دشمن هم وای تحسین سرداد.

و آنچنان خشم و غیرت ابوشعثا را به جوش آورد که به معاویه گفت: تکه تکه اش می کنم...

اما دست سوار که تازه گرم شده بوددر یک آنی که هیچکس نفهمید چه آنی سر ابوشعثای حریف هزار سوار را جلوی اسبش انداخت.

و آمد عباس...

و فاتح آمد و آن زمان که علی او را در آغوش گرفت و نقاب از چهره اش برداشت تا عرق از پیشانیش بسترد و روی ماهش را ببوسد، تازه فهمیدند که این عباس علی است. ماه بنی هاشم که هنوز پا به سال سیزده نگذاشته و مو بر چهره اش نروییده است.

-         بانو جان اینجا کربلاست. از محمل پیاده نشو. اجازه بفرما. چند لحظه تامل کن.

آمد عباس...

اکنون قدوم مبارکت را بر روی زانوان تا شده عباس گذار تا همگان بار دیگر ادب دریایی او را بنگرند. و زانوهای تا شده عباس که نشان از دریای ادب اوست محیای فرش شدن برای قدوم مبارکتان است.قدم بگذارید.که این زانوان شکسته در مقابل درک از والایی مقامتان تنها مخصوص ابالفضلی است که عباس علی است.

آمد عباس...

-         وقتی وارد فرات شد، با آنکه تشنه بود،اما بخاطر تشنگی برادرش حسین - علیه السلام - آب نخورد و خطاب به خویش چنین گفت:

یا نفس من بعد الحسین هونی‏

و بعده لا کنت ان تکونی‏
هذا الحسین وارد المنون‏
و تشربین بارد المعین‏
تالله ما هذا فعال دینی‏
و سوگند یاد کرد که آب ننوشد. 

وقتی دست راستش قطع شد،این رجز را می‏خواند :
و الله ان قطعتموا یمینی‏
انی احامی ابدا عن دینی‏
و عن امام صادق الیقین‏
نجل النبی الطاهر الأمین‏
و چون دست چپش قطع شد،چنین گفت:
یا نفس لا تخشی من الکفار
و ابشری برحمه الجبار
مع النبی السید المختار
قد قطعوا ببغیهم یساری‏
فاصلهم یا رب حر النار

-         و اکنون

آمد عباس...

-         پرچم حرم حضرت ابالفضل العباس بر فراز حرم حضرت زینب نهاده شد.

آمد عباس...

-         بی بی جان اما نگاه چشمان خسته ی شما هنوز به سوی خرابه است...

-         رقیه جان آسوده بخواب...

آمد عباس...




تاریخ : یکشنبه 92/2/22 | 2:41 عصر | نویسنده : | نظر


  • paper | فروش لینک ارزان | بک لینک رایگان
  • آکوا - مصطفی | فروش رپرتاژ آگهی