ای شهردار و شهریار، دلتنگ توام...

امروز...

صبح زود بود.هوا هم گرگ و میش بود.حال همسرم وخیمتر بود و ما داشتیم برای رفتن به بیمارستان آماده می شدیم.تو دلم خیلی آقای مهندس باکری رو دعا می کردم نه تنها با مرخصی من موافقت کرد بلکه از من دلجویی هم کرد. بالاخره با زحمت بسیار و رنجی که همسرم از شدت بیماری می کشید از درب خانه تا سر کوچه رسیدیم.در همین وقت همکار رفتگرم را مشاهده کردم که در حال جارو کردن خیابان و محدوده ی کاری بنده بود. بنده ی خدا! خیلی دلم برایش سوخت و با خود گفتم امروز علاوه بر محدوده های خودش باید محدوده ی مرا هم انجام وظیفه کند.برای همین هم جلو رفتم تا ضمن خسته نباشی از وی معذرت خواهی هم کنم.تازه شاید همسر بیمارم را هم می دید و می فهمید که من مجبور بودم و خیلی تو دلش نسبت به من ناراحتی راه نمی داد.

چند روز پیش...

بیماری همسرم عود کرده و رنجش مضاعف شده بود و ناچار بودم از شهرداری مرخصی بگیرم تا برای درمان، او را به نزدیکترین بیمارستان مجهز برسانم.اما اوضاع شهرداری رو می دونستم و از کمبود نیرو و زیادی محدوده های کاری اطلاع داشتم.بالاخره دل رو به دریا زدم و رفتم خدمت آقای مهندس مهدی باکری و از ایشون درخواست مرخصی کردم و ایشون هم بعد از پرسیدن محدوده ی کاری ام با مرخصی من موافقت کرد.

امروز...

با دقت و وسواس خاصی مشغول انجام وظیفه است و گویی که خیابان بخشی از خانه ی خودش است که اینگونه با حساسیت حتی به غبار اندکی هم رحم نمی کند.من تا حالا اونو ندیده ام. نکنه آقای مهندس، دیده من نمی تونم از پس کار بربیام و مرخصی گرفته ام؛ نفر دیگه ای رو جایگزین من کرده؟ اینطوری من از پس مخارج بیمارستان و مریضی همسرم بر نمییام! جلو رفتم. گفتم خسته نباشی.یک جوان بود و لباس های رفتگری پوشیده بود. ولی روی خودش را هم پوشانده بود.با خودم فکر کردم حتما از مردم خجالت می کشه و روش نمی شه این کار رو انجام بده. دستمو گذاشتم روی شونشو گفتم:«جوون من هم همکارتم. اینجا تا دیروز محدوده ی خدمتی من بود. ما از خودتیم نمی خواد روتو از من بپوشونی.کارکه عار نیست. ما یه جورایی داریم با کارمون به مملکت و مردممون خدمت می کنیم.» با شنیدن حرفهای من برای کمی استراحت و نفس کشیدن دست از کار کشید و نگاهش رو دوخت به نگاه من. چه چشمهای پاک و صاف و ساده ای داشت. گفتم:«آقا ببخشید من تا حالا شما رو تو شهرداری زیارت نکرده بودم، نکنه تازه تشریف آوردین؟»علیرغم اصرار شدید من، حاضر نشد خودشو به من معرفی کنه اما من بیشتر اصرار کردم و گفتم:« تا نفهمم شما کی هستید از اینجا نمی رم.» با این جمله ی من بود که ناگهان اون جوون دستمال روی صورتشو برداشت و من از تعجب و خجالت و .. جا خوردم و واقعا خشکم زد.

امروز..

چرا با همون نگاه اول به فکرم نرسید که این چشمای نافذ همون چشمهاییه که توی شهرداری و دفتر کار شهردار دیده بودم. این چشمها همون چشمهای پاک و معصوم آقا مهندسه.آقا مهندس مهدی باکری.چی کار باید می کردم؟! دست و پامو گم کرده بودم.زبونم قفل شده بود.دیگه نمی دونستم برم یا بمونم! نمی دونستم دیگه چی بگم.تا خواستم بگم آقای شهردار شما چرا؟ تا خواستم دستاشو ببوسم؛ تا خواستم به پای مردونگیش بیافتم اون دوباره منو شرمنده کرد و گفت: «حاجی دیرتون میشه حال خانمت اصلا خوب نیست.عجله کن...!»

اکنون...

آقا مهندس! من که برق چشمای پاک و زلال شما رو ندیدم ، اما اکنون با یاد شما چشمهای آلوده ام قصد قربت کرده و کمی تر شده. نه به خاطر قصه ای که نقل شد بلکه به خاطر قصه ی شهادت شما که حتی نخواستی برای حمل جسم مطهرت هم به کسی زحمت بدی.

اکنون ای شهردار شهر و شهریار کشورم دلتنگ توایم...

روحت شاد و یادت گرامی...




تاریخ : دوشنبه 92/3/20 | 2:35 عصر | نویسنده : | یک نظر


  • paper | فروش لینک ارزان | بک لینک رایگان
  • آکوا - مصطفی | فروش رپرتاژ آگهی