سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راستش را بگو!

به بهانه آغاز پخش سریال راستش را بگواز شبکه ی اول سیما:

راستش را بگوی آقای آهنج روایت بسیاری از جوانان این مرز و بوم است که هر وقت دخترک آدامس فروشی را در مترو یا چهاراه ها می بینند قلبشان به درد می آید.روایت بسیاری از جوانانی است که بعضی وقت ها با مشاهده ی بانوان بسیار آرایش کرده و بد حجاب و رنگارنگ آرزو می کردند که ..

روایت بسیاری از جوانانی است که می خواهند کاری از پیش ببرند و اعتیاد را ریشه کن کنند اما نمی توانند! اصلا ظاهرا نمی شود که کاری بکنند!روایت بسیاری از جوانانی است که آرزو دارند کاش می شد مجبور نباشند دروغ بشنوند یا دروغ بگویند!

بازمانده های عزیز جنگ تحمیلی نیز که در این سریال بسیار عالی پردازش شده اند خیلی با سایر تصاویرذهنی و واقعی ما از آنها تفاوت ندارند و کاملا واقع بینانه به تصویر کشیده شده اند.بازمانده هایی که با سن و سال اندکشان همه ی موهای سر و صورتشان سپید شده .صد البته سپیدی موی ایشان بر چهره ی جوانسالشان همان نشانه ی دلسوزی آنهاست.نشانه ی رنجی است که به قول شهید باکری آنها را از دیگر گروه های رفته و بازگشته متمایز کرده و رنج و درد ماندنشان را به معرض نمایش گذاشته است.رنج و دردی که هیچ کسی جز خود آنها توان حس و تاب آن را نخواهد داشت.همان هایی که بعضی از ما جوانان حرمت آن جوانمردها را بعضا و خدای ناکرده شکسته و علیرغم درک بالای آنها از ما و همسالان ما آنها را اصلا درک نکرده ایم.

باید عرض کنم آقای آهنج! تا کنون یکدله با علیرضا هر شب در متروی تهران در کنار مردم بودیم. نه!البته ما قریب به سی سال است که در کنار مردم هستیم. صبح ها وقت بارش برف و پای پیاده، علیرغم تاخیر برای حضور در محل کار به پیرمردهای محله مان کمک کرده ایم.برای دخترکان گدا یا دستفروش مترو و خیابان های محله هایمان اشک ها ریخته ایم .و ..جان کلام اینکه ما علیرضای قصه ی شما و دغدغه هایش را در جامعه مان احساس کرده ایم.دروغ هایی که مجبوریم بگوییم و انجام دهیم.دروغ هایی که مجبوریم ببینیم و بشنویم و در عین صحت و سقم به باور ظاهری برسانیم.

کارگردان ارزشمند میهن اسلامی عزیزم! تمامی گفته های شما را تا قسمت نهم این سریال با جان و دل لمس کرده و می فهمیم، اما امیدواریم تا پایان سریال دست کم ابتدایی ترین راه کارهای پیشنهادی را برای پرسش های سریال راستش را بگو فراهم آورید.هر چند تردید و تشکیک، نیمی از راه یقین و اطمینان است!پس به همراه همه ی جوانان کشور به خواسته ی شما یعنی عدم نقد پیش از هنگام احترام گذاشته و نقد سریال را به پایان آن موکول می نماییم و با جان و دل و نه از باب تفریح و وقت گذرانی، بلکه از حیث افزایش بینش و آگاهی به تماشای آن می نشینیم.

( در قسمت نهم سریال، چند لحظه مادر شهیدی به تصویر کشیده شد که فرزندش جاوید الاثر شده بود و چه صبورانه ، اما مادرانه در لحظه ی افطار بر سر مزار شهیدان با یاد فرزندش نذر افطاری توزیع می کرد.)به همین بهانه یادی از جوانمردانی کنیم که بی هیچ ادعایی رفتند و هیچ اثری از آنها نماندحتی مادرهایشان بر سر مزارهای خالی ای که فقط نماد مزار را دارند برای مولودهای دردانه شان، همان هایی که در زیر علامت های هیات های محرم، با عشق حسین (علیه السلام ) شیرشان داده بودند و برای سلامتیشان نذر به گهواره های علی اصغر دسته های عزادار بسته بودند، همان کودکانی که وقتی زمین می خوردند یا علی گفتن را یادشان می دادند و دستشان را به امید عصای پیری خویش می گرفتند ، همان جوانمردانی که در دامان پر مهر پدران و مادران راست گویی را یاد گرفتند و در راه راست رفتند تا به راستی جاودانه رسیدند.تنها می توان گفت:

دست مریزاد جوانمردان راستگو




تاریخ : چهارشنبه 91/8/17 | 6:37 عصر | نویسنده : | نظر

دیدار با پدربزرگ مرحومم

یادم نیست چند سال داشت.اما یه روز صبح ظاهرا براثر دعوایی که با پسرش و نوه های پسریش داشت از خونه زده بود بیرون و تو خیابون های اردبیل بر اثر تصادف یا هر اتفاق دیگری که برام قابل تحمل و تصور نیست جون سپرده بود.موضوع تصادف یا اتفاق دیگه رو به این خاطر می گم که تو بیمارستان علوی اردبیل روی مانیتور بخش پرستاری دیدم که نوشته بود چند نقطه از بدنش کبودی داره!بعدها فهمیدیم که به خاطر دعوای با نوه های پسریش .. .
خیلی دوست داشتم و دارم یک بار هم که شده تو خوابم ببینمش و باهاش صحبت کنم.هر چی باشه برای خودش شیخی بود.این رو من نمی گم همه اهل روستای گوندوغان بخش نیر استان اردبیل می گن.با اینکه هنوز برق به اون روستا نرسیده بود همیشه یک رادیوی دستی داشت که با باطری کار می کرد و بیشتر اوقات که از مسجد روبروی خونشون برمی گشت یک راست می رفت سراغ اون رادیو و محکم می چسبوند به گوشش تا از اخبار ایران و حتی جهان با خبر بشه.انگار این پیرمرد کشاورز که تو یه کلبه چوبی چند متری زندگی می کرد باید حتما از همه اوضاع دنیا با خبر می شد.

شاید هم مردم برای این به ایشون شیخ خانلار می گفتن. البته ایشون همیشه ساکن مسجد بود و با سردی و گرمی هوا کاری نداشت.آخه سرما و برف اردبیل واقعا وحشتناکه.وقتی هم از دنیا رفت خیلی دلم برای مادرم می سوخت و نمی دونستم می خواد چطوری تاب بیاره اما واقعا خدا صبرش داد.
پنج شنبه اول ماه بود که دیدمش!یه کاموای بافتنی البته از نوع ماشینی تنش بود.دوباره اومده بود به دختراش سربزنه.مثل قدیما!
یادم میاد اوایل پاییز وقتی کاشت و برداشت و درو و شخم زدن های زمین ها تموم می شد سر و کله اش با کلی سوغاتی و ارزاق طبیعی پیدا می شد.از ادب و احترام و بزرگی و حکمت هم که چیزی کم نداشت.یه روز وقتی می خواست با من برای کاری به مغازه بره وقتی من با سرعت قبل از ایشون وارد مغازه شدم خیلی با ملایمت و با شوخی و خنده عصای خودشون رو انداختند دور گردن من و با لهجه شیرینشون گفتند: اول بوزورگتر بعدا کوچوکتر.با این درسش بود که از اون به بعد همیشه به وجودش افتخار می کردم.
داشتم می گفتم پنج شنبه اولین شب جمعه ماه مبارک بود که یه سری هم به من زد.خیلی ناراحت بود.البته معلوم بود برای خودش ناراحت نیست و بیشتر ناراحتیش برای بچه هاشه.می گفت از اون همه بچه و نوه و نتیجه که خدا به من قسمت کرده بعضیاشون برام دعا و خیرات می فرستند.البته بیشتر دلم برای خودشون می سوزه که چرا از عمر و سرمایه گرانقدر زندگی و فرصت هاشون استفاده نمی کنن.
پرسیدم: پدربزرگ همه خیراتی که برات می فرستم به کارت میاد؟
گفت: تو هم که هر وقت کارت جایی گیر میکنه و یا از خدا چیزی طلب می کنی سراغ ما میای می گی پدر بزرگ برامون دعا کن!
پرسیدم حالا خداییش دعا می کنی؟
گفت خداییش تا حالا چند تا مطلبت رو خدا برآورده نکرده؟
گفتم آره خداییش. یکی از اونها هیچ وقت یادم نمی ره. بیمارستان کودکان تهران ، دیگه از بس به خاطر بیماری پسرم پارسا مدتی رو تو بیمارستان ها مونده بودیم از زندگیمون سیر شده بودیم.درست ماه مبارک رمضان هم بود.قرآن رو برداشتم و اومدم تو نمازخونه و بعد از خوندن قرآن و نیایش با پروردگار با تو صحبت کردم.یادم نمی ره گفتم پدر بزرگ مثل اینکه من دچار لغزش بزرگی شدم که خدا دعای منو اجابت نمی کنه.اگه میشه شما از خدا برای ما بخواه.و دقیقا همون روز از بیمارستان رفتیم خونه.
گفت: اینجا بعضی از رفیقام به من می گن خوش به حالت یکی از نوه هات هرازگاهی میاد سراغت و باهات صحبت می کنه.بعد هم برام دعا کرد.
من هم گفتم خدا رحمتت کنه و انشاالله تعالی در جوار اولیا و صلحا قرار بگیری.
پرسیدم یعنی هیچ کدوم از بچه ها و نوه ها یاد شما نمی افتن؟
تبسیمی کرد و .. گفت: بنده خداها همشون یه طوری گرفتارن.
گفتم: اون وقتا تو مسجد همه می رفتن اما شما تازه که تنها می شدی برای دخترا و دومادها و پسر و نوه هات دعا می کردی.
گفت: خوب پسرم ظیفه هر پدریه که برای اولادش دعای خیر کنه.هرچی باشه خدا دعای پدرها رو زود اجابت می کنه.
به پدربزرگم گفتم: یادت هست در مورد یکی از نوه هات تو حیاط خونتون به پدرم می گفتی تو یه مجلس ختم شنیدم داره قرآن می خونه چقدر خوشحال شدم و لذت بردم؟
گفت: آره یادمه.
گفتم اون وقتا خیلی دلم می خواست بهتون بگم من هم قرآن می خونم و به لطف خدا از صوت و .. یه دفعه حرفم رو قطع کرد و گفت: آره تو مجلس ختم خودم و مادر بزرگ همسرت خوب کاری کردی قرآن تلاوت کردی.شنیدم.
اما وقت جدایی که به علت اومدن یه مهمون اتفاق افتاد دیگه ازت نتونستم بپرسم وقتی حرم امام رضا(علیه السلام ) که مشرف می شم شما هم تشریف میارین یا نه؟چون من خیلی نیت می کنم که از طرف شما هم زیارت آقای غریبمونو انجام بدم..
کاش بیشتر پیشم می موندی و می تونستم یک دنیا سوالاتی که دارم رو از شما بپرسم.اما هر اومدنی یه رفتنی داره و مثل عمرت که به یکباره و ناگهان تموم شد این دیدارهم تو یه چشم به هم خوردنی به انتهاش رسید.
خدا شما رو مهمون سفره امام حسن مجتبی (علیه السلام ) بکنه.




تاریخ : یکشنبه 91/5/8 | 12:29 عصر | نویسنده : | نظر

کمی دیرتر

یادداشتی بر کتاب کمی دیرتر استاد سید مهدی شجاعی البته اندازه سوادم:
تا حالا به اندازه چند تا کتابخونه خونگی کتاب هدیه گرفته ام و چندین بار خونده یا نخونده هدیه اش کردم به بعضی کتابخونه ها. البته عوضش هم از بعضی از اون کتابخونه ها قبلا کتابهایی رو گرفته ام و پس نداده ام.
روزهای پایانی ماه شعبان بود و دست و پا شکسته بعضی وقتا یاد این می افتادم که ماه رمضون هم داره از راه میرسه.یکی از دوستام که از بسیج یه کتاب با تصویر مبهم چراغانی روی جلد و نوشته ((کمی دیرتر ))هدیه گرفته بود به من رسید و کتاب رو برای رسوندن به دست یکی از اساتید مشترکمون به من داد.قبل از این که این کتا ب رو به دست استاد برسونم تورقی کردم و تا مرحله جوانک و ((آقا نیا)) خوندمش.
تقریبا چند لحظه ای از رسیدن کتاب به دستم نرسیده بود که یکی دیگه از دوستام که اهل محله و مسجد ابوذره نزدم اومد و وقتی چشمش به کتاب خورد بی اختیار برداشتش و دیدم که بی اختیارتر آهنگ خوندنش رو کرد.من هم وقتی دیدم اینجوری مشتاقانه داره این کتاب رو می خونه حیفم اومد.گفتم حتما این کتاب هم مثل بقیه کتاب های تو قفسه کتابخونم برام جذابیتی نخواهد داشت.چه خوبه که این بنده خدا لااقل اونو بخونه.
خلاصه وقتی بعد از ظهر همون روز به دفترش رفتم دیدم تا نصف کتاب مطالعه کرده و مستانه پیگیر باقی اونه.کمی هم در خصوص نویسنده و بقیه کتاباش مثل سقای مهر و ادب و حضرت علی اکبر(علیه السلام) و .. هم برام صحبت کرد.موضوع گذشت تا اینکه فرداش وقتی که خوندن کتاب رو تموم کرده بود اون رو برگردوند تا به دست صاحبش یعنی استادمون برسونم.
همونطور که قبلا عرض کردم تا ((آقا نیا))خونده بودم و قدر هم باقی کتاب و موضوع اون رو به زعم اینکه مثل سریالهای تلویزیون می شه ادامه اونا رو تخمین زد پیشبینی ذهنی کرده بودم.اما وقتی کمی دیگه از کتاب رو مطالعه کردم دیدم واقعا نمی شه از ادامه روند جذاب ، شیرین و عجیب اون دست کشید.
طوری مجذوب این کتاب شدم که گویی اون مجلس و آدما و حیاط و چراغونی ها و همه و همه رو دیده ام.جالبه بهتون بگم که این کتاب رو به اتفاق همسرم در یک روز تعطیل مطالعه کردیم.
استاد مهدی شجاعی مثل یک کارگردان هنرمند و با تجربه آنچنان صحنه هایی در این کتاب خلق کرده اند که بنده خویشتن را در خیلی از جاهای اون احساس کردم . بین نقش اول کتاب و آقای یکان و انگار همیشه گفتگوی آن دو در ذهنم جاری است.حتی آیفون تصویری هایی که اسد در قاب اونها دیده شده بود رو یادم نمی ره.حتی می تونم بگم اون کسی رو که اسد به آقا مهدی نگفت که کی بود من راحت شناختم.
اوج لذت ماندگار و موثر این سفر ژرف به اعماق درونم برای شناخت آشنایی که نزدیک من بوده و من از شدت نزدیکی ایشون واقعا نمی دیدمشون وقتی بود که به اتفاق اسد و نویسنده رفتیم به حله.فقط رایحه مربوط به میهمان آیت الله حلی رو من نتونستم استشمام کنم!ولی وقتی کتب الحجه رو دیدم بی اختیار دلم پرکشید و اشکای شوقم جاری شد.شاید هم اشک حسرت سی سال زندگی بی معرفتی نسبت به حجت(ارواحنا لتراب مقدمه الفدا) بوده.
راستی یه جای دیگه هم خیلی اشک حسرت ریختم و اونجایی بود که کربلایی محمد اجرشونو از امام زمان (عج) گرفتند.اینا همه نشون میده که الحمدلله با همه بارگناهانم عشق اون حضرت تو دلم وجود داره.
حیف که نمی شه خیلی دیگه از حرفامو راجع به این کتاب بزنم اما همین اندازه برای خاطرات خودم می نویسم که خودمو جای تک تک اون آدما گذاشتم و بهونه هایی که من داشتم خیلی بیشتر از اونا بود.زن و بچه و ترس و ..
نامه اعمال هم که بماند چقدر آتیش به دلم زد.من نه تنها یه سنگ از راه یک انسان برنداشته ام بلکه..
الهنا عاملنا بفضلک و لاتعاملنا بعدلک یا کریم.
وقتی کتاب رو به دست صاحبش رسوندم دیدم اون هم کتاب رو گرفت با دیدن اسم شما روی جلد کتاب مشتقانه همون وقت خوندن کتاب رو شروع کرد. معلوم بود ایشون حسب اهل مطالعه بودنشون شما رو خوب می شناختند.

امیدوارم موفق باشید...




تاریخ : شنبه 91/5/7 | 12:28 عصر | نویسنده : | نظر

                افتتاح

ممنونم از تو که راهی نشانمان دادی

با سجده بر درت جانانه شأنمان دادی

دلمردگی تمامی جان  را گرفته بود

جانی به تن نمانده بود و جانمان دادی

ما را که در بند و گرفتار شهوتیم

در ماه مهربانیت امانمان دادی

دیدی که بی زبانیم و گمگشده در رهیم

با لحنی آشنا، دعا یادمان دادی

دیدی برای با تو نشستن مجالی نیست

دلتنگمان شدی و شب قدرمان دادی

ممنونم از تو که کس چون تو مهربان نشد

ای آنکه با عشق علی نجاتمان دادی

بهشت تو ارزانی جویندگان اجر

ما را همین بس است که ((حسین جان ))مان دادی

اکبر پورآقا 4 /رمضان/1433 و03/ مرداد/1391




تاریخ : سه شنبه 91/5/3 | 12:0 عصر | نویسنده : | نظر

تقدیم به محضر مبارک آقا سید علی (حفظه الله تعالی)به بهانه حضور گرم و امیدبخش امروز در بین کارگران..(در شرکت داروپخش).

  ..آوای تو مانند کسی نیست...

تا تو را دیدم به قاب هر دو چشمم

چشم از غیر تو بر بستم

با کلام آتشین و دلنشینت هر روز

سر به راه و سر به دار مکتبت هستم

لحن و آوای تو مانند کسی نیست

فقط دل می داند

که به اعجاز بیانت از فتن جستم

اکبر پورآقا

10/اردیبهشت/91

ساعت16




تاریخ : یکشنبه 91/2/10 | 3:57 عصر | نویسنده : | نظر

             مادر ارباب

من ابوالفضلم و بر حضرت زهرا(سلام الله علیها)  پسرم

با همه زخم تنم باز من او را سپرم

در کنار نهر علقم عطر یاسی می وزید

آن زمان که، تیرهایی مشک آبم را درید

تازه چشمم گرم دیدار گلم گردیده بود

ناگهان تیری تمام آرزوهایم ربود

چشمی از من خون شد و بارید زار

آن یکی اشک، از غبار روزگار کجمدار

با خودم نجوا نمودم گفتگو با زمزمه

مادرم!- نه - مادر ارباب من یا فاطمه!

تو گل یاس علی، مادر ارباب منی؟!

یا که نیلوفر نیلی شده ، ام الحسنی؟!

تو ندیدی در جهان  بیشتر از هجده بهار

پس چرا قامت کمان کرده تو را این روزگار؟

آن زمانی که جدا شد شهپر ببریده ام

حس درد  بازوان بسته را فهمیده ام

آن زمانی که حسین(علیه السلام) آمد برم با حال زار

من شدم با یاد حیدر(علیه السلام) یاد مادر بی قرار

من شنیدم که حسین(علیه السلام)  می گویدم نفسی فداک

تشنگی بادا فدای سر تو، ادرک اخاک

        اکبر پورآقا 03/02/91

هر چند بر ناتوانی خویشتن کاملا واقف هستم ، لکن خواستم بنده نیز در این درگه پیشانی ارادت سائیده و ابراز تولا نمایم.انشاالله رحمان مورد پذیرش صاحب الزمان(عج) واقع گردد.




تاریخ : یکشنبه 91/2/3 | 2:39 عصر | نویسنده : | نظر

داستان شفا یافتگان

در ایام نوروز 91 که به لطف الهی مشرف به زیارت بارگاه ملکوتی ثامن الحجج (علیه السلام)  شده بودم در بدو ورود یک مجله با عنوان ((حرم)) به دستم رسید.در روزهای اول این مجله خیلی توجهم را به خود جلب نکرده بود، اما پس از چند روز حضورم در مشهد و در آخرین روزها بود که داستان زیر را در آن مطالعه و به همراه خانواده ام واقعا تحت تاثیر قرار گرفتیم که نقل آن را در این مقال خالی از لطف نمی بینم.
طواف کعبه دل
چشمهایش به گودی نشسته و صورت رنگ پریده اش را هاله ای از غم گرفته بود و نیاز در چهره اش موج می زد. با کمک خواهرش سعی داشت خود را به داخل حرم برساند. با خستگی زیاد، پاهایش را که دیگر رمقی نداشت، به دنبال خود می کشید. اعضای محزون خانواده، او را همراهی می کردند. پدر لباس سیاه به تن داشت؛ با چشمانی گریان به دختر نوجوان خود می نگریست و اندیشه این که چگونه طوفان حوادث نهالی را که پانزده بهار بیشتر ندیده بود، این چنین درهم شکسته، قلبش را میفشرد.
ه
اجر با دیدن ضریح مطهر حضرت رضا (علیه السلام) احساس کرد مرغ محبوس جانش، می خواهد با بال های لرزان به پرواز درآید تا پرپر زنان، کعبه دل را طواف کند و انعکاس آن را در میان دل شکسته آیینه هایی که بری از غبار ریب و ریا، ضریح مطهر را در آغوش گرفته اند، نظاره گر باشد. نگین چشمانش پر از اشک شد، رشته حاجات خود را به ضریح گره زد، دلش می خواست با زبان جسم خاکی اش هم با امام سخن بگوید اما قادر به تکلم نبود.
                            از صمیم قلب آرزو کرد که خدا همه بیماران را شفا بدهد. پلک هایش را روی هم گذاشت. قطرات اشک از گوشه چشمانش سر خورد. همه چیز از دو ماه پیش شروع شد. هنگامی که طبل مرگ، فراق مادر را به صدا درآورد و طومار زندگی او را در هم پیچید، نور امید در دل اهل خانه خاموش شد؛ این اتفاق ناگوار بر روی همه افراد خانواده تأثیر گذاشت، اما سخت ترین ضربه را هاجر دید.
درست هفتمین روزی بود که مادر به جمع رفتگان پیوسته و سینه سرد قبرستان پذیرای جسم بی روح او شده بود. نور کم خورشید، با هجوم ابرهای سیاه به کلی محو شده بود. گویی آسمان هم در غم از دست دادن مادر با آنان ابراز همدردی می کرد. سکوت حزن انگیز گورستان را ضجه فرزندان درهم شکست، دستان هاجر مادر را جست و خاک های باران خورده ای که مادر عزیزش را در بر گرفته بود مشت کرد و بر سر می ریخت. سپس با سرانگشتانی لرزان گریبان می درید. کاروان اشکی که از چشمانش سرازیر بود مزار مادر را نشانه می رفت. ناگهان، زمین و زمان از حرکت باز ایستاد و دختر از خود بی خود شد و با فریادی که از عمق دل شکسته اش بر می خاست مادر را صدا زد و مدهوش بر زمین غلتید و نقش زمین شد. گویی کوه غمی که بر دوش داشت در یک آن، جسم رنجور و نحیفش را خرد کرد و درهم کوبید. وقتی به هوش آمد قسمتی از بدنش دیگر تحرکی نداشت و قادر به تکلم نیز نبود. آرزو کرد ای کاش همه این اتفاقات یک خواب باشد و باز دستان پر مهر و محبت مادر گونه هایش را نوازش دهد و با صدایی ملایم و دلنشین بگوید:
))
هاجر، دخترم ! بلند شو چقدر میخوابی؟))و بار دیگر بر لبان دختر لبخندی شیرین نقش بندد و گل های امیدش را با مهر لطیف مادر، شکوفال و شاداب کند. اما افسوس که او باید این واقعیت تلخ را تحمل کند و در حسرت نوازش های مادر باقی بماند.
 نگاه هاجر روی چشمان مملو از غم و اشک پدر که از دور ناظر او بود، افتاد. پیرمرد زمزمه می کرد: »یا امام غریب اگه بچمو شفا بدی همه عمر نوکریت رو می کنم میشه یه مرتبه دیگه دخترم حرف بزنه و راه بره؟ میشه بازم وقتی از سر کار بر می گردم در رو برام باز کنه و بگه بابا خسته نباشین؟ بعد مث گذشته برایم یه استکان چای بیاره و تعارف بکنه، بخورین تا خستگیتون در بره» سراسر وجود او نیاز شده بود.
هاجر که پی به عمق درد پیرمرد برده بود دلش به تنهایی او سوخت. پدر می بایست از یک طرف غم فراق مادر را به دوش بگیرد، و از طرفی با فرزندانش ابراز همدردی کند. اثر ضربه های تازیانه ای که توسط این غصه عظیم بر روی صورتش نقش بسته بود، دختر را بیشتر عذاب می داد. می خواست فریاد بزند: ((پدر دوستت دارم.)) اما افسوس که هرچه بیشتر سعی می کرد صحبت کند، کمتر نتیجه می گرفت.
با آن که رنج مادر و بیماری به قدری بر او غلبه کرده بود که بهار زندگی اش تبدیل به خزان شده بود اما قادر نبود که لطمه ای به او وارد آورد. دختر با شبنم های اشک، گل امید را آراست و آن قدر گریست تا خواب بر او چیره شد. خواهر که تازه از موج جمعیت جدا شده و مشغول قرائت زیارتنامه بود نگاهی به چهره هاجر انداخت. در کنارش نشست و سر او را به زانو نهاد و آرام قطره اشک را از گوشه چشمانش زدود. نفسش را پر صدا از سینه بیرون داد و نالید:
((اشهد انّک تشهد مقامی و تسمع کلامی و تردّ سلامی و انت هی عند ربک مرزوق)).
                                                   او چندین و چند بار این جمله را تکرار کرد. بعد پلکهایش را روی هم گذاشت. با این کار سعی داشت پرده ای بین ظاهر و باطن بکشد و معنی کلام را از عمق جان درک کند.
یا امام رضا (ع) شما حرفای منو میشنوی جواب سلامم رو میدی، اما چرا من نمیتونم پاسخت رو بشنوم؟ بعد از کمی تفکر به این نتیجه می رسید که علت این امر، می تواند حجابی باشد که اعمالش بین او و امامش فاصله ایجاد کرده است.
هاله ای از نور، همه جا را روشن کرد. گویی در رواق ها چشمه چشمه نور جوشیده است و در کانون آن آقایی سبز پوش با محاسنی سفید دیده می شد. به هاجر الهام شد که لحظه استجابت و گشوده شدن گره نیاز است. پس باید التماس کند.
با عجز گفت
: آقا شفام بده! پاسخ شنید: شفا گرفتی! دلش لرزید. هراسان از جا برخاست. دستش را به سوی گردن برد و رشته نیاز را لمس کرد طناب را در دست گرفت و به طرف خود کشید. ریسمان از پنجره به زمین افتاد. راستی او شفا یافته بود! با هیجان اطراف را نگریست حس کرد میتواند سخن بگوید.
نمی دانست چه بگوید. با فریادی که از آن عشق می بارید گفت: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع).
خواهر که از شدت هیجان می لرزید پیاپی تکرار میکرد خدایا شکر. امام رضا (ع) متشکرم.
اشک شوق چشم ها را پر کرد سایر زوار به حال هاجر غبطه می خوردند. صدای صلوات و یا امام رضا (ع) خرم آقا را پر کرد. ملائک دامن دامن گل بر سر زوار میریختند، فضا آکنده از عطر و بوی محمدی شد.
نام شفا یافته: هاجر اسکندریان

اهل: نوده چناران
نوع بیماری: سکته
تاریخ شفا: 25/9/1375 
                                         به نقل از مجله حرم آستان مقدس رضوی

 




تاریخ : شنبه 91/2/2 | 12:26 عصر | نویسنده : | نظر

 

ماجرای عیادت سیاسی مهاجمان جنایتکار

جریان عیادت و ملاقات ابوبکر و عمر بعد از آ، حمله بی رحمانه و پس از شدت یافتن بیمار فاطمه زهرا (سلام الله علیها) از مسلمات تاریخی بوده و هیچ تردیدی در آن نیست.(1)
ولی این واقعه سوالاتی را برای هر شخص عاقل و منصف بر می انگیزد:
اول: اینکه چرا این دو نفر زودتر برای ملاقات و عیادت نیامده و درست زمانی را انتخاب کردند که بیماری آن حضرت (سلام الله علیها) هر ساعت بیشتر شده و همه می دانستند که فاطمه (سلام الله علیها) بر اثر این کسالت و مجروحیت ایام و یا ساعاتی بیش زنده نخواهند ماند؟!
دوم: اینکه چرا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) با اصرار زیاد این عیادت را نپذیرفته و از ملاقات با ابوبکر و عمر سرباز زد، ولی علی (علیه السلام) بالاخره پذیرفت که برای آنان رخصت بگیرد؟!
سوم: بعد از آن که به آن ها اجازه ورود داده شد، چرا فاطمه (سلام الله علیها) جواب سلام آن ها را نداده و روی از آن ها برگرداند؟! مگر جواب سلام از واجبات مسلم و یکی از آداب اکید اسلام نیست؟! مگر نه این است که جواب سلام هر شخص مسلمان واجب و ترک آن گناه است؟ آیا فاطمه (سلام الله علیها) آن دو را مسلمان نمی دانست؟!(2)
چهارم: مگر نه این است که سیره پدر بزرگوارش بر عفو و گذشت و بخشش گنه کاران بود، چرا فاطمه(سلام الله علیها)  با آن همه اصراری که آن دو نفر مبنی بر عفو و گذشت نمودند، آن ها نبخشید؟!
گرچه عفو و بخشش و گذشت از گنه کاران، سنتی نیکوست و سرلوحه رفتار انبیا و ائمه و صلحا در طول تاریخ بوده است، ولی به تعبیری که از امیر مومنان (علیه السلام) نقل کرده اند، گذشت و عفو از کسی سزاست که از عمل زشت خود شرمگین و از کرده ناروای خود پشیمان باشد.
شخص نادم سعی بر آن دارد گناهی را که مرتکب شده تدارک نماید و در مقابل ظلمی که نموده، به نحوی آن اشتباه را جبران کند. راستی اکر ابوبکر و عمر از کرده خود پشیمان شده بودند، چرا باز با با کمال بی حیایی بر مسند خلافت رسول خدا (صلوات الله علیه و آله وسلم) که حق مسلم (علی علیه السلام) بود تکیه زده و حق آن مظلوم را از او گرفتند؟!
راستی اگر آن دو پشیمان شده بودند، چرا از بازگرداندن فدک که مسلما متعلق به فاطمه (سلام الله علیها) بود، سرباز زده و امتناع نمودند؟!
با توجه به آن چه ذکر شد و با توجه به مقام و عظمت و عصمتی که فاطمه(سلام الله علیها) دارد، جواب این پرسش ها یکی پس دیگری معلوم می شود:
فاطمه زهرا(سلام الله علیها) می دانست که این عیادت ظاهری نشات گرفته از افکار پلیدی است که آن دو نفر در سر پرورانیده و با این عیادت می خواهند سرپوشی بر اعمال زشت و ناروایشان بگذارند و با یک عیادت مختصر می خواهند لکه ننگ حمله به خانه وحی و رسالت را از بین ببرند.لذا در آخرین لحظات و ساعات زندگی فاطمه (سلام الله علیها) ترسیدند که وقت را از دست داده و رفتار آن ها نقطه عطفی برای بیداری انسان های هوشیار و با وجدان باشد.
لکن حضرت فاطمه (سلام الله علیها) با مخالفت صریح و امیر مومنان(علیه السلام) با اجازه دادن به آن ها این نقشه خائنانه را نقش بر آن کردند.حضرت فاطمه (سلام الله علیها) صریحا موضع خود را در قبال اعمال و رفتار آن ها نشان داده و انزجار خویش را اعلام نموده، به ابوبکر فرمودند: ((والله لَاَدعُوَنَّ فی کُلِّ صلاه اصلّیها ، به خدا سوگند من در هر نمازی تو را نفرین می کنم.))(3) و همگان دیدند که ابوبکر چگونه گریه کنان از خانه حضرت خارج شد!!
بنابرآن چه اهل تسنن به آن اقرار دارند غضبناک بودن حضرت زهرا(سلام الله علیها) از غاصبان خلافت به دلیل مورد اذیت و آزار قرار گرفتن ایشان از جانب آن ها و پیروانشان است و بنابر احادیث صحیح که بین علمای شیعه و سنی مورد تایید است، اذیت و آزار حضرت زهرا (سلام الله علیها) اذیت و آزار رسول خدا (صل الله علیه و آله وسلم) است.بدون شک هر کس که اطلاع اندکی از آیات قرآن داشته باشد، درخواهد یافت که:
اولا: اذیت و آزار حضرت زهرا (سلام الله علیها) که همان اذیت و آزار پیامبر(صل الله علیه و آله وسلم)  است، باعث غضب الهی و دور شدن از رحمت خداوند در دنیا و آخرت می گردد: ?إِنَّ الَّذِینَ یُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُهِینًا?قطعاً آنان که خدا و پیامبرش را مى‏آزارند ، خدا در دنیا و آخرت لعنتشان مى‏کند ، و براى آنان عذابى خوارکننده آماده کرده است .(4)
?.. وَالَّذِینَ یُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ ?و براى آنانکه همواره پیامبر خدا را آزار مى‏دهند ، عذابى دردناک است .(5)
ثانیا: هر کس که مورد غضب الهی واقع شود گمراه است، چرا که: ?.. َمَنْ یَحْلِلْ عَلَیْهِ غَضَبِی فَقَدْ هَوَى? ?و کسى که خشم من بر او فرود آید ، یقیناً هلاک شده است .(6)
ثالثا: هر کس که مورد غضب الهی واقع شود را نمی توان دوست و یاور گرفت، چرا که خداوند می فرماید: ? یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَوَلَّوْا قَوْمًا غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ..? اى مؤمنان ! با قومى را که خدا بر آنان خشم گرفته دوست (ولی و سرپرست ) خود نگیرید.(7)
بنابر این طبق نصّ آیات و احادیث متواتر و نیز با توجه به شواهدی که از کتاب های اهل تسنّن ذکر شد، برائت و بیزاری از چنین کسانی که مورد غضب الهی اند و در عذاب ابدی قرار دارند، لازم و واجب است.
اهل تسنن کسی را که از فاطمه (سلام الله علیها) بدگویی کند کافر می دانند، حال عقل سلیم و وجدان آگاه در مورد کسانی که حضرت صدیقه طاهره را مورد آزار و اذیّت قرار دادند و از اهانت و بی حرمتی به ایشان کوتاهی نکردند، چه حکمی می کند؟! در پایان یاد آور می شویم نارضایتی های حضرت صدیقه طاهره(سلام الله علیها)  از شیخین بیشتر از این موارد است که هر کدام خود نیازی به چندین کتاب مفصل دارد.
یک پرسش مهم:
یک حقیقت تاریخی و مستدل و غیر قابل انکار اینکه حضرت فاطمه(سلام الله علیها)  به خلافت ابوبکر رضایت ندادند و همواره این نارضایتی خود را در میان خاص و عام ابراز می داشتند و هرگز به عنوان امام و خلیفه پیامبر با او بیعت ننمودند.گواه این مطلب در منابع اهل تسنن آمده است که حضرت زهرا (سلام الله علیها) خطاب به ابوبکر و عمر فرمودند: (( اِنّی اشهدالله و ملائکته اَنّکما اسخطتمانی و ما ارضیتُمانی لئن لقیت النّبی لاَشکونّکما، خدا و ملائکه او را شاهد و گواه می گیرم که شما دو نفر مرا به غضب آوردید و رضایت مرا فراهم ننمودید.اگر پیامبر خدا را ملاقات کنم حتما از شما شکایت خواهم کرد.))(8)
و نیز در عبارتی خطاب به ابوبکر فرمودند: ((والله لَاَدعُوَنَّ فی کُلِّ صلاه اصلّیها ، به خدا سوگند من در هر نمازی تو را نفرین می کنم.))
همچنین نقل شده که تا حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)  زنده بودند حضرت علی(علیه السلام) با ابوبکر بیعت نکردند.(9)
اکنون این سوال پیش می آید: آیا حضرت زهرا (سلام الله علیها) بدون امام از دنیا رفتند و امامی برای خود نشناختند؟با توجه به این مطلب که در احادیث شیعه و سنی به طور متواتر آمده است که: (( من مات و لم یعرف امام زمانه، مات میتة جاهلیه، هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت از دنیا رفته است.))(10)
آیا اهل تسنن راضی می شوند که بگویند: حضرت فاطمه (سلام الله علیها) به مرگ جاهلی یعنی نعوذ بالله با کفر، از دنیا رفته و جایگاه او جهنم است، در حالی که علمای بزرگ آن ها روایات معتبر و متعددی در کتاب هایشان آورده اند که حضرت زهرا (سلام الله علیها) سیده و سرور بانوان بهشت است.(11)
بنابراین آن حضرت با شناخت و معرفت کامل نسبت به امام زمان خویش از این عالم رخت بر بسته و از طرفی هم ابوبکر را به عنوان امام و خلیفه قبول نداشتند.پس لازم است که این بانوی پاک به امامت شخص دیگری رضایت داده باشد و همان طور که مشخص شد رضایت حضرت زهرا (سلام الله علیها) رضایت خداوند متعال است. در نتیجه خداوند به خلافت کسی راضی است که حضرت فاطمه(سلام الله علیها)  هم به خلافت او راضی باشد و آن شخص کسی نیست جز مولای متقیان و امیر مومنان حضرت علی ابن ابیطالب (علیه السلام).

پی نوشت ها:
1-        الامامه و السیاسه-علل الشرایع-الامام علی بن ابی طالب (علیه السلام)-بحارالانوار.
 2-           الامامه و السیاسه
3-        الامامه و السیاسه
4-        سوره احزاب آیه 57
5-        سوره توبه آیه 61
6-        سوره طه آیه 81
7-        سوره ممتحنه آیه13
8-        الامامه و السیاسه- کفایه الطالب
9-        صحیح بخاری- صحیح مسلم-تاریخ طبری-شرح نهج البلاغه
10-      شرح المقاصد- صحیح مسلم- مسند احمد بن حنیل-مستدرک الحاکم




تاریخ : چهارشنبه 91/1/23 | 12:51 عصر | نویسنده : | نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

تقاضای تحریم المپیک صهیونیستی-فراماسونی 2012 لندن

با عرض تبریک به مناسبت بهار طبیعت و فرارسیدن نوروز باستانی و همچنین آغاز جهادی دیگر در راستای منویات مقام عظمای ولایت (حفظه الله تعالی)و رهنمودهای گهربار آن حضرت که با نهادن نام تولید ملی و حمایت از کار و سرمایه ایرانی تبیینی دیکر برای امت همیشه در صحنه ایران اسلامی از درگاه مبارک ایزد تبارک برای رهبری عزیز و عموم هموطنانم توفیق و طول عمر و سلامتی آرزو می نمایم.مطالب بسیاری برای نگارش و در حال نگارش دارم اما اکنون که فصل برگزاری المپیک تابستانی لندن در پیش است و اهالی روشنگری و هدایت دست به کار هویدا نمودن و نمایاندن دست های پلید پشت پرده برگزاری این المپیک شوم هستند بر خود واجب دانستم به پیروی از آنها بنده نیز در این خصوص گامی هر چند کوچک بردارم.
استاد شهید مرتضی مطهری چه زیبا بیان می فرمودند که اگر هر مسلمان یک سطل آب بریزد اسراییل را آب خواهد برد!! ای کاش همه ما حداقل یک قدم کوچک برای نابودی اسراییل برمی داشتیم! در همین خصوص جناب آقای رجبی مدیر محترم وبلاگ ارزشی و ارزشمند منتظران شهادت در مقاله اخیر خود نسبت به برگزاری طرحی بزرگ و ضد صهیونیستی و ضد فراماسونری اقدام ورزیده اند که در ذیل بخشی از مطالب ایشان را مرور می نمایم.
ظاهرا پس از تصویب برگزاری المپیک 2012 در لندن و در سال 2007 از سوی کمیته برگزاری مسابقات طراحی لوگو و آرم این دوره از مسابقات به شرکت صهیونیستی به نام وولف اولینز سپرده شد که با پرداخت چهارصد هزار پوند !! آرم مربوطه طراحی و نماد زیون یا
Zion  =صهیون به شکلی دو گانه طراحی شد که با بررسی دقیقتر کاملا خیانت پنهان در آرم مشخص گردید.جالب توجه آنکه اولین اعتراضات به این طراحی در انگلستان و توسط گروه های مختلف روشنفکر یا ناسیونالیست طرح و بیان شد.حال آنکه انتظار می رفت جرقه اعتراضات در جهان اسلام و مخصوصا در ایران اسلامی روشن شود.البته با تحلیلی دیگر می توان از وقوع اعتراضات پردامنه در مرکز فراماسونری جهان به طراحی آرم تماما صهیونستی فراماسونری المپیک لندن خوشحال شد.چرا که معلوم می شود آنچه که در پیشگویی های احادیث و روایات در خصوص فراگیری مقابله با یهودیت افراطی و آدمکشی در سراسر جهان در دوران نزدیک به ظهور منجی عالم بشریت مطرح شده بود در حال شکل گیری کامل می باشد. علی ایحال پس از این اعتراضات بود که در کشورمان ایران نیز آرام آرام ابعاد موضوع طرح و در نهایت به اعتراض رسمی کمیته ملی المپیک به کمیته بین المللی المپیک و نیز شورای برگزاری المپیک لندن منجر شد!! این همه در حالی است که از قبل هم معلوم بود آرم طراحی شده با پشتوانه و همراهی جدی صهیونیسم بین المللی و حمایت بی چون و چرای انگلیس و اروپا و آمریکا و حامیان فراماسونری جهانی از آن صورت گرفته و سیاسی ترین المپیک تاریخ برگزاری این مسابقات را رقم زده است.
حقیقتا با طراحی و اعلام رسمی شکل دو عروسک نماد برگزاری مسابقات که با یک چشم تعبیه شده در صورت، نمایانگرعلامت تک چشم فراماسونری می باشد معلوم شد که ابعاد طراحی آرم المپیک 2012 لندن از یک تفکر فردی صهیونیستی فراتر رفته و لندن نیز به عنوان پایتخت و زیر بنای موجودیت فراماسونری در جهان سلطه، اکنون نماد دوستی ملت ها،که قرار بود در برگزاری مسابقات المپیک تجلی یابد را به نماد دشمنی صهیونیست ها با تمام ملت های آزاده تبدیل و بر آن پا می فشارد.
در ذهن بنده اینگونه است که دولت دکتر احمدی نژاد به عنوان صهیونیست ستیزترین دولت پس از انقلاب و دولتی که خود را زمینه ساز ظهور حضرت موعود (عج) می داند باید با صهیونیستی ترین المپیک تاریخ مبارزه جدی نماید و با تحریم آن گامی بزرگ و فریادی رسا در مبارزه با یهودیت افراطی بردارد تا زمینه لازم برای جدال بزرگ اسلام به رهبری حضرت حجت ابن الحسن (عج) با سردمداران صهیونیست برای آزادسازی قدس شریف به محوریت سپاه سید خراسانی فراهم و باقیات الصالحاتی مفید برای خودشان باقی گذارند.همچنین مجلس هشتم هم تادیرنشده بجای پرداختن به اینکه چرارئیس جمهوروزیرخارجه رادرسنگال عزل کردمیتواندباطرحی دوفوریتی وتصویب آن دولت را(که ممکن است معذوراتی داشته باشد)موظف به تحریم المپیک 2012نماید.گرچه وقت بسیار کم است و زمان برگزاری مسابقات المپیک نزدیک، اما از آنجا که هرگونه شرکت در این مسابقات به خصوص از سوی ایران اسلامی که الگو و ام القرای جهان اسلام و منشاء بیداری اسلامی در کشورهای منطقه و مقدمه ساز ظهور منجی بشریت حضرت مهدی فاطمه (عج) به معنی روشنِ تایید پشت پرده و پلید این مسابقات تلقی و باعث سوء استفاده و قهقهه مستانه صهیونیسم و فراماسونری بین المللی و غصه و اندوه مسلمانان و آزادگان جهان خواهد شد، امید جدی و هدفمند داریم که به زودی تحریم مسابقات 2012 لندن به علت سیاسی بودن اهداف آن و نیز مذهب ستیزی و نژادپرستی نهفته در این اهداف را از سوی دولت جمهوری اسلامی شاهد باشیم.به یقین ما اهدافی بیش از آنچه که در دیگر المپیک های برگزار شده به دست آوردیم( تنها در حد چند مدال طلا و نقره و برنز )کسب نمی کنیم. اما زشتی ها و ضربه خوردن آرمانها و اهداف و شان اسلامی ایران عزیز و حاکمیت آن در صورت شرکت در آن به مراتب بیشتر و باعث خشم الهی و ناخشنودی امام زمان (عج) و شهدا و صلحا خواهد بود.
لطفا در صورت تمایل ادامه مطلب را در لینک ذیل مطالعه بفرمایید.
* ادامه مطلب

 




تاریخ : چهارشنبه 91/1/16 | 10:11 صبح | نویسنده : | نظر

طنزگونه ی حاضر وقتی روی کاغذ جاری شدکه اخباری رو در خصوص قهوه تلخ و عدم ادامه ساخت اون برنامه شنیدم و خوندم.هر چند از عدم پخش اون تو سیما خیلی ناراحت بودم و از آقای مدیری دلخور بودم که چرا برنامه رو به سیما نداده. اما کمی بعد وقتی دیدم سازندگان داخلی چه توفیقی در عرصه نمایش خانگی داشته اند بسیار خوشحال و به نوبه خودم بر خویشتن خویش بالیدم.امیدوارم دست اندرکاران این عرصه بیش از پیش با همت و کوشش مضاعف خود به صورت جهادی حرکت کرده و صفحات زرینی رقم بزنند.

قهوه تلخ

چند ماه پیش یه قهوه تلخ خریدم

بهتر از اون تو هیچ جایی ندیدم

رو فنجونش یک شماره حک بودش

تو همه ی قهوه ها اون تک بودش

هم قهوه تلخ میخوردی هم جایزه می دادن!

کافه دار و خریدار کاش می دیدی چه شادن!

اولِ قهوه طعم آپارتمان رو می داد

اما دیدم جیب من پولش رو بیشتر می خواد

خلاصه با خوشحالی سه تا از اون خریدم!

ولی تو هیچ قسمتی جایزه ای ندیدم!

به نیت جایزه شصتا از اون خریدم

آپارتمان که هیچی نسکافه هم ندیدم

بُرد تو جاده ها هم عکس های باباشاه بود

نَقل تموم مردم نیمای بیگناه بود

بی خودی و مستشار ، پدر سوخته بلد جون

دامبول و فخرالتاج و اتابک و نازخاتون

اینها همه طعم های قهوه ی تلخ بودن

که یک باغ تبسم روی لبا گشودن

چرا یخید قهوهِ ی داغ و کمی تلخ ما؟

پس کی میخواد بپّره رو شاخسار سیما؟

حرفایی هم شنیدم که خیلی خوب نبودن!

مثل ..هنر پیشه ها دنبال سود بودن!

هر کاری که می کنیم باور مون نمیشه

باباشاه و بچه ها تو قلبمن همیشه

یادم میاد طنازا با هنر و ذوقشون

تو نمایش می گفتن ظریفترین حرفاشون

تو بمب خنده دیدیم کلیپ های رنگارنگ

از پوچی حرفا و تلویزیون فرنگ

این برنامه برای، قهوه شدش گوشواره

حسابی خندوندمون، ماهارو به ماهواره

اما می خوام اینجا من یه کم هم جدی شم

پشت همین قافیه همین حالا مخفی شم

بگم شما عزیرا که نقد خوب می کنید

بیننده های خود رو که میخکوب می کنید

به سبک آذری ها خوب و اصیل می رقصید

با بلوتوث به جون مشتری ها می چسبید

شما که از ماهواره یه کمی پیش بودین

تو دست هر داراو غنی و درویش بودین

آیا شما وظیفه، بر دوش خود نداشتین؟

بعد یه عمری مارو چرا سرکار گذاشتین؟

قول و قراراتون رو نکنه فراموش کنید

خنده بازاراتون رو نکنه که خاموش کنید

مردم ایران زمین نجیب و پاک و نازن

تو همه ی عرصه ها تو دنیا پیشتازن

نمی دونم خدا رو چه حکمتایی داره

برای هر بنده ای چه قسمتایی داره

یکی به اوج نعمت، تو آرزوی خنده

اون یکی بیچاره و همش داره می خنده




تاریخ : شنبه 90/12/27 | 1:33 عصر | نویسنده : | نظر


  • paper | فروش لینک ارزان | بک لینک رایگان
  • آکوا - مصطفی | فروش رپرتاژ آگهی