ای شهردار و شهریار، دلتنگ توام...
امروز...
صبح زود بود.هوا هم گرگ و میش بود.حال همسرم وخیمتر بود و ما داشتیم برای رفتن به بیمارستان آماده می شدیم.تو دلم خیلی آقای مهندس باکری رو دعا می کردم نه تنها با مرخصی من موافقت کرد بلکه از من دلجویی هم کرد. بالاخره با زحمت بسیار و رنجی که همسرم از شدت بیماری می کشید از درب خانه تا سر کوچه رسیدیم.در همین وقت همکار رفتگرم را مشاهده کردم که در حال جارو کردن خیابان و محدوده ی کاری بنده بود. بنده ی خدا! خیلی دلم برایش سوخت و با خود گفتم امروز علاوه بر محدوده های خودش باید محدوده ی مرا هم انجام وظیفه کند.برای همین هم جلو رفتم تا ضمن خسته نباشی از وی معذرت خواهی هم کنم.تازه شاید همسر بیمارم را هم می دید و می فهمید که من مجبور بودم و خیلی تو دلش نسبت به من ناراحتی راه نمی داد.
چند روز پیش...
بیماری همسرم عود کرده و رنجش مضاعف شده بود و ناچار بودم از شهرداری مرخصی بگیرم تا برای درمان، او را به نزدیکترین بیمارستان مجهز برسانم.اما اوضاع شهرداری رو می دونستم و از کمبود نیرو و زیادی محدوده های کاری اطلاع داشتم.بالاخره دل رو به دریا زدم و رفتم خدمت آقای مهندس مهدی باکری و از ایشون درخواست مرخصی کردم و ایشون هم بعد از پرسیدن محدوده ی کاری ام با مرخصی من موافقت کرد.
امروز...
با دقت و وسواس خاصی مشغول انجام وظیفه است و گویی که خیابان بخشی از خانه ی خودش است که اینگونه با حساسیت حتی به غبار اندکی هم رحم نمی کند.من تا حالا اونو ندیده ام. نکنه آقای مهندس، دیده من نمی تونم از پس کار بربیام و مرخصی گرفته ام؛ نفر دیگه ای رو جایگزین من کرده؟ اینطوری من از پس مخارج بیمارستان و مریضی همسرم بر نمییام! جلو رفتم. گفتم خسته نباشی.یک جوان بود و لباس های رفتگری پوشیده بود. ولی روی خودش را هم پوشانده بود.با خودم فکر کردم حتما از مردم خجالت می کشه و روش نمی شه این کار رو انجام بده. دستمو گذاشتم روی شونشو گفتم:«جوون من هم همکارتم. اینجا تا دیروز محدوده ی خدمتی من بود. ما از خودتیم نمی خواد روتو از من بپوشونی.کارکه عار نیست. ما یه جورایی داریم با کارمون به مملکت و مردممون خدمت می کنیم.» با شنیدن حرفهای من برای کمی استراحت و نفس کشیدن دست از کار کشید و نگاهش رو دوخت به نگاه من. چه چشمهای پاک و صاف و ساده ای داشت. گفتم:«آقا ببخشید من تا حالا شما رو تو شهرداری زیارت نکرده بودم، نکنه تازه تشریف آوردین؟»علیرغم اصرار شدید من، حاضر نشد خودشو به من معرفی کنه اما من بیشتر اصرار کردم و گفتم:« تا نفهمم شما کی هستید از اینجا نمی رم.» با این جمله ی من بود که ناگهان اون جوون دستمال روی صورتشو برداشت و من از تعجب و خجالت و .. جا خوردم و واقعا خشکم زد.
امروز..
چرا با همون نگاه اول به فکرم نرسید که این چشمای نافذ همون چشمهاییه که توی شهرداری و دفتر کار شهردار دیده بودم. این چشمها همون چشمهای پاک و معصوم آقا مهندسه.آقا مهندس مهدی باکری.چی کار باید می کردم؟! دست و پامو گم کرده بودم.زبونم قفل شده بود.دیگه نمی دونستم برم یا بمونم! نمی دونستم دیگه چی بگم.تا خواستم بگم آقای شهردار شما چرا؟ تا خواستم دستاشو ببوسم؛ تا خواستم به پای مردونگیش بیافتم اون دوباره منو شرمنده کرد و گفت: «حاجی دیرتون میشه حال خانمت اصلا خوب نیست.عجله کن...!»
اکنون...
آقا مهندس! من که برق چشمای پاک و زلال شما رو ندیدم ، اما اکنون با یاد شما چشمهای آلوده ام قصد قربت کرده و کمی تر شده. نه به خاطر قصه ای که نقل شد بلکه به خاطر قصه ی شهادت شما که حتی نخواستی برای حمل جسم مطهرت هم به کسی زحمت بدی.
اکنون ای شهردار شهر و شهریار کشورم دلتنگ توایم...
روحت شاد و یادت گرامی...
من،گمشده ی من؟!
در یکی از برنامه های "کلامی از بزرگان" پخش رادیو قرآن سخنرانی کوتاهی از استاد شهید مرتضی مطهری پخش شد که به نقل از مضمون اینگونه بودکه ایشان با تکیه و تفسیر حدیثی از حضرت علی ( علیه السلام ) می فرمود: «در عجبم از کسی که گمشده ای دارد و با اصرار در پی یافتن گمشده ی خویش است اما همین شخص خویشتن خویش را گم کرده و در پی یافتن خود نیست.ایشان مثال یک کت را زدند و اظهار تعجب کردند از اینکه شخصی اگر کت خودش را گم کند ساعت ها یا حتی روزها دنبال کت خویش می گردد اما همین شخص خود را گم کرده و به هیچ وجه در پی یافتن خود نیست.»
با استماع این نکته ی بسیار جالب ناخودآگاه یاد آیه ی «وَ لا تَکُونُوا کالَّذِینَ نَسوا اللَّهَ فَأَنساهُمْ أَنفُسهُمْأُولَئک هُمُ الْفَسِقُونَ (19 حشر) و مانند آن کسانی مباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم خود آنان را از یاد خودشان ببرد و ایشان همان فاسقانند.»افتادم.
در ترجمة المیزان جلد 19صفحات379 و380 در باب تفسیر آیه ی فوق می خوانیم:« ...فراموش کردن نفس فراموش کردن خدا است ، زیرا وقتی انسان خدا را فراموش کرد اسمای حسنی و صفات علیای او را که صفات ذاتی انسان ارتباط مستقیم با آن دارد نیز فراموش میکند ، یعنی فقر و حاجت ذاتی خود را از یاد میبرد ، قهرا انسان نفس خود را مستقل در هستی میپندارد ، و به خیالش چنین میرسد که حیات و قدرت و علم ، و سایر کمالاتی که در خود سراغ دارد از خودش است ، و نیز سایر اسباب طبیعی عالم را صاحب استقلال در تاثیر میپندارد ، و خیال میکند که این خود آنهایند که یا تاثیر میکنند و یا متاثر میشوند . اینجا است که بر نفس خود اعتماد میکند ، با اینکه باید بر پروردگارش اعتماد نموده ، امیدوار او و ترسان از او باشد ، نه امیدوار به اسباب ظاهری ، و نه ترسان از آنها ، و به غیر پروردگارش تکیه و اطمینان نکند ، بلکه به پروردگارش اطمینان کند . و کوتاه سخن اینکه : چنین کسی پروردگار خود و بازگشتش به سوی او را فراموش میکند ، و از توجه به خدا اعراض نموده ، به غیر او توجه میکند ، نتیجه همه اینها این میشود که خودش را هم فراموش کند ، برای اینکه او از خودش تصوری دارد که آن نیست . او خود را موجودی مستقل الوجود ، و مالک کمالات ظاهر خود ، و مستقل در تدبیر امور خود میداند . موجودی میپندارد که از اسباب طبیعی عالم کمک گرفته ، خود را اداره میکند ، در حالی که انسان این نیست ، بلکه موجودی است وابسته ، و سراپا جهل و عجز و ذلت و فقر ، و امثال اینها . و آنچه از کمال از قبیل وجود ، علم ، قدرت ، عزت ، غنی و امثال آن دارد کمال خودش نیست ، بلکه کمال پروردگارش است ، و پایان زندگی او و نظائر او ، یعنی همه اسباب طبیعی عالم ، به پروردگارش است ...»
امیدوارم قرآن دست گیر ما و شما باشد و در همه ی عرصه های زندگی نه خود، نه خدا را در صحنه های زندگی خود گم نکنیم.
گام اول : حماسه در شهر
از امروز تا انجام انتخابات ریاست جمهوری و شورای اسلامی شهر تقریبا دو هفته ای فرصت باقی است و بسیاری از افراد دغدغه ی امروزشان پیروزی خود یا کاندیدای مورد نظرشان در انتخابات است.اتفاقات بسیاری نیز در این مسیر افتاد و رفت و آمدهایی هم روی داد که به لطف خدا و نظر ویژه ی امام عصر ارواحنا له الفدا تمامی تیرهای کوچک و ناچیز دشمنان به سنگ و سر و روی خودشان خورد. «و مکروا و مکرالله والله خیرالماکرین.»54آل عمران
همچنانکه مقام معظم رهبری نیز با کلام هدایتگر خویش فرمودند: « انتخابات مظهر حماسه ی سیاسی است» پس اولین گام ما برای خلق حماسه، شرکت در انتخابات است.شرکت مردم در انتخابات به منظور انتخاب افرادی با دغدغه ی خدمت و شرکت کاندیداها در این عرصه با هدف شور آفرینی و ارایه ی راهکارها و برنامه های حل مشکلات شهری و مردم.نویسنده در این مجال قصد بررسی اجمالی وظایف مردم و کاندیداها وفق بضاعت خویش را دارد:
1- انتخاب افراد اصلح:
در طول سال های گذشته در برخی از شهرهای کوچک و بزرگ شوراهایی با رای مردم بر سر کار آمدند که متاسفانه کارنامه های درخشانی از خود نداشتند و در نهایت مردم از آنها ناامید شدند. اما باید توجه داشت این افراد هم همچون سایر افراد خدوم و خدمتگزار توسط رای مستقیم مردم انتخاب شده بودند. بنابراین آنسان که رهبر معظم انقلاب انتخابات شوراهای اسلامی را نیز برای کشور حائز اهمیت و نمایش حضور مستقیم مردم در اداره ی امور شهری برشمردند امروز بر همه ی ما فرض و واجب است که در خصوص افرادی که قرار است تصمیمات خرد و کلان شهرمان را عهده دار بشوند تحقیق کنیم و آن افراد اصلح را انتخاب کنیم.
2- انتخاب بدون انتظار:
در انتخاب خود انتظار امتیازی ویژه از کاندیداها نداشته باشیم که به علت آن امور شخصی ناگزیر به آنها رای دهیم. تنها دغدغه ی ذهنی مان پیشرفت شهرمان باشد و فقط به این فکر کنیم که آیا این شخص یا اشخاص مورد نظر ما توانایی مدیریت شهری را با معیارهای قرآنی و ایمانی دارند؟
3- فرمایشات مقام معظم رهبری بهترین راهنمای انتخاب:
تنها به دلیل همسایگی یا همشهری بودن یا صرف شناخت ظاهری و سطحی به کاندیدایی رای ندهیم. معیارهای خود را با معیارها و تعاریف رهبری معظم هم سو قرار داده و معیارها و تعاریف رهبر کبیر را که در بیانات و کلام گهربارشان بارها به آنها اشاره شده فصل الخطاب قرار دهیم.
4- ارایه ی برنامه های آینده و پرهیز از سیاه نمایی شوراهای قبلی:
کاندیداهایی که همچون گلادیاتور با سایر کاندیداها جنگ می کنند مشخصا برای قدرتمندی و قدرتنمایی وارد عرصه ی انتخابات شوراها شده اند.کاندیدای شهری اسلامی رفتاری اسلامی و رفتاری مذهبی باید داشته باشد. بدگویی و سیاه نمایی عملکرد شورای سابق از رفتارهایی است که در چارچوب دین و شریعت پاکمان نمی گنجد. همچنانکه رهبر معظم انقلاب در خصوص انتخاب رییس جمهور نظرشان بر نداشتن نقاط ضعف و داشتن نقاط قوت دولت قبلی بود در این خصوص نیز بایستی واقع بین بود و نقاط قوت همه ی افرادی که حسب بضاعت خود قدمی برای شهرمان برداشته اند را دید و گام های بعدی را با استفاده از تجربات قبلی پیمود. در این خصوص نیز افرادی که به هر نحوی قصد تخریب چهره های خدوم شهری را دارند خیلی قابل اعتماد نیستند.چراکه امر نظارت بر عملکرد شوراها متولیان خاص خود را دارد و در صورت لزوم اقدامات لازم انجام شده یا انجام خواهد شد.کاندیداها باید به معرفی برنامه های آتی خود بپردازند.
5- نیاز مبرم به برنامه های قرآنی و فرهنگی:
امروز نسبت به هر روز دیگری به چهره های قرآنی و فرهنگی در سطح شهر نیاز داریم. چرا که در این عرصه های تهاجم فرهنگی و هجمه های گوناگون عقیدتی و فکری در سطح شهرمان کمتر به این نکته توجه می شود.البته عمده علت آن حرکت مسوولین خدوم شهری برای ارتقای سطح خدماتی بوده که بحمدلله اکنون حاصل کوشش آنان در فضای ظاهری شهر، خدمات رفاهی ، فضای سبز، حمل و نقل ، امنیت و بسیاری از موارد اینچنینی متبلور است.بنابراین از این پس بایستی توجه مضاعفی به قرآن و عترت در سطح شهر صورت پذیرد.چراکه فضای شهر رو به پیشرفتمان اگر عطرآگین به قرآن و عترت شود تیرهای ناچیز دشمنان عرصه ی تهاجم فرهنگی بی اثر خواهد بود.
انشاالله با انتخاب شورایی اسلامی و مردمی گام نخست حماسه را با استحکام برداشته و همچنین در گام بعدی با انتخاب یک رییس جمهور انقلابی، ولایی، کوشا، مردمی، مدیر، کارآزموده و سرباز گوش به فرمان ولایت و رهبری معظم در خلق حماسه و حرکت کشور به سمت پیشرفت و تعالی و نیل به قله های رفیع سعادت و پیروزی سهیم باشیم.
اللهم انزل الخیر علی یدی
چند روز پیش پیامکی از سوی یکی از عزیزان به دستم رسید و باعث شد این متن را تقدیم کنم به ساحت مقدس و والامقام حضرت عباس ابن علی ابن ابیطالب (علیها سلام) آمد عباس... همین خبر نیمی از لشگردشمن را از تکاپو انداخت... - بیست و پنج سال پیش از کربلا علی در مسجد نشسته بود و گرد او یاران و دوستان و اصحاب حلقه زده بودند. در این حال، پیرمردی بیابانی که محاسنی سپید و چهره ای آفتاب سوخته داشت به مسجد درآمد. با لهجه ای شیرین به همه سلام کرد، حلقه ی جمع را شکافت، بر دست و روی علی بوسه زد و زانو به زانوی او نشست: (( علی جان!خیلی دوستت دارم. دلیلش هم این است که این شمشیر عزیزم را آورده ام به تو هدیه دهم.)) علی خندید؛ملیح و شیرین، آنچنانکه دندان های سپیدش نمایان شد. (( دلیل، دل توست عزیزم!اما این هدیه ی ارجمندت را به نشانه می پذیرم.)) پیرمرد عرب ، خوشحال شد، دوباره دست و روی علی را بوسید و رفت. فراوان داشت علی از این عاشقان بی نام و نشان. شمشیر را لحظاتی در دست چرخاند و نگاه داشت، انگار که منتظر خبری یا حادثه ای بود. آمد عباس... هفت یا هشت ساله اما زیبا، رعنا و بلند بالا.سلام و ادب کرد اما چشم از شمشیر برنداشت. علی فرمود: عباس من! دوست داری این شمشیر را به تو هدیه کنم؟ عباس خندید. آرزوی دلش بود که بر زبان پدر جاری شده بود. (( بله پدر جان!قربان دست و دلتان.)) علی فرمود: بیا جلو نور چشمم! آمد عباس... علی از جا بلند شد، شمشیر را با وسواسی لطف آمیز بر کمر او بست، او را در آغوش گرفت، بوسید و گریه کرد: (( این به ودیعت برای کربلا.))- به نقل از کتاب سقای آب و ادب.سید مهدی شجاعی- - در صفین، نوجوانی نقاب زده پا در عرصه نبرد گذاشت و مبارز می طلبد. چستی و چالاکی نوجوان حکمی داشت و شهامتو صلابتش حکمی دیگر. چرخش تند و تیز شمشیر در دستهایش حکمی داشت و نگاه عمیق و نافذش حکمی دیگر. و این بود که هیچکس از جبهه ی مخالف، پا پیش نمی گذاشت. معاویه به ابوشعثا گفت: برو و کار این سوار را بساز. ابوشعثا نبردش با آن نوجوان را دون دانست و گفت اهل کوفه مرا حریف هزار سوار می دانند.یکی از پسران هفتگانه ام سرش را برایت خواهند آورد. جوانان هفتگانه ی ابوشعثا با هفت ضربه ی کاری به خاک افتادند و پس از هفتمین فرزند حتی دشمن هم وای تحسین سرداد. و آنچنان خشم و غیرت ابوشعثا را به جوش آورد که به معاویه گفت: تکه تکه اش می کنم... اما دست سوار که تازه گرم شده بوددر یک آنی که هیچکس نفهمید چه آنی سر ابوشعثای حریف هزار سوار را جلوی اسبش انداخت. و آمد عباس... و فاتح آمد و آن زمان که علی او را در آغوش گرفت و نقاب از چهره اش برداشت تا عرق از پیشانیش بسترد و روی ماهش را ببوسد، تازه فهمیدند که این عباس علی است. ماه بنی هاشم که هنوز پا به سال سیزده نگذاشته و مو بر چهره اش نروییده است. - بانو جان اینجا کربلاست. از محمل پیاده نشو. اجازه بفرما. چند لحظه تامل کن. آمد عباس... اکنون قدوم مبارکت را بر روی زانوان تا شده عباس گذار تا همگان بار دیگر ادب دریایی او را بنگرند. و زانوهای تا شده عباس که نشان از دریای ادب اوست محیای فرش شدن برای قدوم مبارکتان است.قدم بگذارید.که این زانوان شکسته در مقابل درک از والایی مقامتان تنها مخصوص ابالفضلی است که عباس علی است. آمد عباس... - وقتی وارد فرات شد، با آنکه تشنه بود،اما بخاطر تشنگی برادرش حسین - علیه السلام - آب نخورد و خطاب به خویش چنین گفت: یا نفس من بعد الحسین هونی و بعده لا کنت ان تکونی وقتی دست راستش قطع شد،این رجز را میخواند : - و اکنون آمد عباس... - پرچم حرم حضرت ابالفضل العباس بر فراز حرم حضرت زینب نهاده شد. آمد عباس... - بی بی جان اما نگاه چشمان خسته ی شما هنوز به سوی خرابه است... - رقیه جان آسوده بخواب... آمد عباس...
هذا الحسین وارد المنون
و تشربین بارد المعین
تالله ما هذا فعال دینی
و سوگند یاد کرد که آب ننوشد.
و الله ان قطعتموا یمینی
انی احامی ابدا عن دینی
و عن امام صادق الیقین
نجل النبی الطاهر الأمین
و چون دست چپش قطع شد،چنین گفت:
یا نفس لا تخشی من الکفار
و ابشری برحمه الجبار
مع النبی السید المختار
قد قطعوا ببغیهم یساری
فاصلهم یا رب حر النار
حماسه ای در پیش است..
خلق حماسه تنها از انسان های بزرگ برمی آید و عظمت بی بدیل حماسه ها آنجایی متبلور می شود که بیشتر با شرایط معمول و عادی سازگاری نداشته باشد و عقل عقلای ظاهر بین آن را برنتابند و تنها از رهگذر ارزش های اعتقادی و با هدایت و رهبری معنوی قابل تصور است.به عبارت دیگر با استعانت مردم از ارزش های والای اعتقادی و اعتقاد بالا و اطاعت پذیری بی چون و چرا از رهبری کاریزما در برهه های زمانی خاص باعث خلق حماسه می شود.که صرف نظر از نتیجه همین رفتار به خودی خود حماسه تلقی می شود.ناگفته نماند هدایت و رهبری رکن اساسی و اصلی موفقیت و شیرازه ی تمامی حماسه هاست.اگر هدایت جامعه به درستی انجام نگیرد و در بزنگاه های حساس نقشه ی راه و به روز توسط هادی جامعه ترسیم نگردد بی تردید دستاوردها نیز از دست خواهند رفت و شکست عاید جامعه خواهد شد.
با نگاهی اجمالی به رهبران و سران بسیاری از کشورها و همچنین درک غلط آنها از شرایط پیرامونی خود به آسانی درخواهیم یافت که ایشان با عدم دانش کافی و وافی گام در عرصه هدایت جامعه نهاده و در نهایت باعث اضمحلال جوامع خود شده اند.که بارزترین آنها میخائیل گورباچف رهبر اتحاد جماهیر شوروی است. پس شرایط و وضع جدید امروز نگاه ، ایده و رهنمودهای لازم به خود را می طلبد.رهنمودهایی توام با ظرافت و بصیرت و آگاهی از زمان روز.
حضرت امام خمینی (ره) با هدایت و رهبری بی نظیر خود نمادی از رهبری آگاه و بصیر به تمامی تحولات و شرایط روز خود و پیرامون خود بودند که با رهبری خود علاوه بر بنا نهادن بنای مقدس جمهوری اسلامی ایران در تمامی لحظه های زندگی خویش به حماسه آفرینی پرداختند.چرا که از سال 1342 شهر قم تا تبعیدشان به خارج از کشور و بازگشت آن حضرت به میهن، سراسر حماسه بود و هدایت مردم برای خلق حماسه.که مهم ترین و بارزترین نکات این حماسه های شکوهمند پیروزی های آن حماسه بود.
پس از امام خمینی (ره) نیز نائب برحقشان یعنی حضرت آیت الله العظمی خامنه ای (حفظه الله تعالی ) با هدایتگری های داهیانه ی خود در بسیاری از شرایط رهبری خلق حماسه های بزرگ را بر عهده داشته که آخرین آنها حماسه ی شکوهمند 9 دی ماه 1388 بود.از دیگر روشنگری ها و راهکارهای عظیمی که رهبری فرزانه ی انقلاب برای جامعه ترسیم فرموده اند سند چشم انداز ایران در افق 1404 می باشد که از افتخارات بزرگ کشور و اساسی ترین نقشه ی راه جمهوری اسلامی ایران تلقی می گردد.آن حضرت با ارایه ی راهکارهای به روز و مورد نیاز جامعه با شناخت کامل نیازها و لازمه های رفتاری در ابتدای هر سال همچون پدری مهربان و دلسوز نیازهای جامعه را گوشزد و راهکار رفع آن را تبیین نموده و هدف روشن و مسیر دقیق رسیدن به آن را ترسیم می فرمایند.همچنانکه همگان می دانند معظم له از ابتدای سال 1390 نسبت به جهاد اقتصادی و حرکت بیش از پیش در این مسیر تاکیدات فراوانی داشتند و تمامی آن ماحصل رصد و درک شرایط خاصی می باشد که پیرامون جمهوری اسلامی ایران در حال وقوع است.
مقاومت عروسک گردانان گروه 1+5 در مذاکرات و تحریم های پی در پی ، سخن پراکنی های ضد و نقیض و کوتاه نیامدن آنها در برابر بومی سازی دانش انرژی هسته ای و ایجاد فشارهای مضاعف بر ایران اسلامی ، موقعیت خاص جمهوری اسلامی ایران در منطقه و بین کشورهای آزادی خواه و بیدارشده ی جهان و نگاه آنها به ایران به عنوان یک الگوی بیداری اسلامی در سراسر جهان، قصد ایجاد پایگاه نظامی در همسایگی ایران توسط دشمنان قسم خورده نظام اسلامی و بسیاری از موارد دیگر ، همه و همه باعث شد تا رهبری عزیز، به دنبال نقشه های راه سال های پیش که جهاد اقتصادی و تولید ملی و حمایت از کار و سرمایه ی ایرانی را ترسیم فرموده بودند سال 1392 را به عنوان سال حماسه سیاسی و حماسه اقتصادی نامگذاری فرمایند. همچنین با عنایت به در پیش رو بودن انتخابات ریاست جمهوری خردادماه سال جاری و تذکر بسیار دقیق آن حضرت برای انتخاب رییس جمهوری که نقاط قوت دولت پیشین را داشته و نقاط ضعف آن را نداشته باشد با توجه به نگاه ویژه غرب و استکبار به موضوع انتخابات ایران خود حکایت از حساسیت شرایط اوضاع دارد.
با یاس مضاعف دشمنان در 9 دی 1388و نمایش ولایتمداری مردم آگاه جمهوری اسلامی ایران در سالروزهای آن دشمنان قسم خورده و زخم خورده انقلاب و نظام بیش از پیش خشمگین شده و عرصه نبرد را تنگ تر نموده و به قول معروف پیشروی کرده اند تا حدی که شیمون پرز رییس رژیم صهیونیستی اخیرا اعلام کرده: (( باید بر انتخابات آزاد در ایران تاکید شود نه اینکه از میان مذهبی ها و اسلامگراها یکی انتخاب شود... .))از سوی دیگر جبهه استکبار با برنامه ریزی خود در درون مرزهای ما سعی بر حمایت از سیاستمدارانی دارد که تقریبا در میانه راه از نظام و اسلام دل کنده و فریب افکار پست خود و دشمن را خورده اند تا با استفاده از وجاهت قبلی ایشان بتواند نرم و آرام حرکتی از پیش برد. با همین منطق بود که روزنامه نیویورک تایمز به قلم رئول مارک گرکت از متخصصان سابق سازمان سیا نوشت: «جنبش سبز، همان جریان سکولار مورد نظر آمریکا و جریانی برای نبرد در درون اسلام است. آمریکا بعد از 11 سپتامبر، منتظر ظهور چنین جریانی در ایران با گرایش های کم و بیش لیبرال و سکولار بود تا احتمال براندازی رژیم اسلامی را افزایش دهد...».1
اکنون نقشه راه پیش روی ماست و چشم جهان و آینده به مردم سرزمینی است که نام آن عجین شده با حماسه و حماسه سازی و ماییم و صحنه ای دیگر از حماسه سرزمین لاله های حماسه آفرین و رهروان علمدار تشنه کام کربلا در سربازی سید و سالار شهیدان.
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین..
1- یادداشت روز کیهان شماره 20460
دیشب وقتی صفحات دلنوشته های قدیمی خودم رو ورق می زدم این ، یکی از دلنوشته های خودمو دیدم که خیلی سال ها پیش به خاطر مادر مهربان و عزیزم نوشته بودم:
« مادر جان!
در قنوت نمازم ذهنم پی دعایی بود برای تو!
به فکرم رسید از خدا قدرتی بخواهم برای استجابت آرزوهای بزرگ تو!
اما با خود گفتم همه ی آرزوهای تو مربوط به من خواهد بود و من تمام آرزوی تو هستم!
خواستم از خداوند برایت خواسته ای مسالت کنم.اما دیدم هر آنچه تو می خواهی خواسته های درونی من است و هرآنچه پروردگارمان به تو داده تا جان شیرینت را برای من می دهی!
بالاخره به زبان آمده و گفتم:
خدایا! این فرشته رو از ما نگیر! »
اما امروز :
خدایا! او عمرش را به پای من سپری و گیسوان سیاهش را برای من سپید ساخته!
خدایا! او مرا پرورانید و مردی برای روزهای سخت امروز گرداند..!
اما امروز او هر از گاهی منتظر سر زدنی کوچک - نه دلش نمی آید! یک تماس تلفنی برایش کافی است! – است . آن هم فقط برای اینکه از احوال من با خبر باشد! اما دریغ...!
خدایا! مرا قدردان زحمات و دعاهای پدر و مادرم بگردان و بر عزت و صحت و طول عمرشان بیافزای..!
زود پرپر شدی گلم!!!
به بهانه ی درگذشت پسرخاله و دوست عزیزم اصغر هاشمی.
اولین خاطره ای که از تو یادم میاد روزیه که با هم برای مراسم ختم مادر بزرگ همسرم فعالیت می کردیم. اون روز با هم رفتیم محل کارت.یادم میاد می گفتی قصد داری یه ماشین برای خودت بخری و .. ! شکایت هایی هم داشتی.
راستی خیلی دلم می خواد الآن بدونم احوالت چطوره! اما امیدوارم لااقل به خاطر زیارت کربلایی که مشرف شده بودی خود سالار شهیدان (علیه السلام) دستگیر و مددکارت باشه انشاالله.
این رو می نویسم تا یادم بمونه دنیا صیغه ی برادری و قسم یاوری با کسی یاد نکرده.
توی غسالخونه بهشت بی بی سکینه وقتی غسال ها شستشوت می دادند برادرت دل مارو خیلی آتیش زد.واقعا مرگ جوان مصیبت عظیمیه.خصوصا وقتی که دو تا بچه ی قد و نیم قد داشته باشه.
خیلی حرفها توی دلم دارم اما ترجیح میدم خیلی از اونها رو همونجا نگه دارم. اما باید بگم وقتی تو رو به نزدیکی های غسالخونه آوردند احساس می کردم اونجایی و داری سعی می کنی به دور و بری هات بفهمونی الآن بیشتر از ناله و گریه ی اونها به ذکر و دعاشون احتیاج داری. خدا رو شکر همون طوری هم شد و ما تو مسیر غسالخونه تا محل دفنت چند بار تو رو زمین گذاشتیم و با ذکر یا حسین برات دعا کردیم.پسر عموت بیشتر از بقیه مقید بود به اینکه تو مسیر عجله نباید کرد.
و تو وارد قبر شدی..
هنوز صدا و لحن شیرینت توی گوشمه. انگار از همه خداحافظی کردی.اما با بچه هات یه طور دیگه...هنوز نوای عاشقات که در سوگ تو ندبه می کردند توی گوشمه. مثل : "زود پرپر شدی گلم" یا "اگر یه کم نامهربون بودی دلم اینقدر نمی سوخت مهربونم"..... یه حرفی هست که آقای دولابی خدابیامرز میزد و اون اینکه خاک کربلا به همه ی درد ها و مصیبت ها می گه چیه؟ چرا اینقدر ناله می کنید؟ مگه شما مثل من سر بریده دیدید؟ مگه شما هم مثل من دست های بریده دیدید؟ ...
راستی تو کتاب سیاحت غرب خوانده بودم می تونی به خانوادت سر بزنی و براشون دعا کنی. براشون از خداوند متعال صبر مسالت کن که خیلی این روزها به صبراحتیاج دارند.
امیدوارم حضرت باب الحوائج ابوالفضل علیه السلام مددکارت باشه.
ندیدن خورشید!
در یکی از شب های سرد پاییزی پس از کمی مطالعه و نظاره بر تمثال قبر خاکی و بی زائر حضرت امام علی ابن الحسین (علیهما السلام) آرزوی زیارت قبر شریفشان را بر دل یافتم.
عطر و بوی عجیبی در آن حوالی بود. با اینکه حتی ماه هم بر آن قبر نمی تابید، قبر آن قدر روشن بود که فکر می کردم روز است اما خورشید روز، در آسمان نبود بلکه قبر شریفی بود که جان عالم در آن جای گرفته بود. شخصی به شدت می گریست و از امام علی ابن الحسین (علیهم االسلام) عذرخواهی می کرد. تا خواستم از آن شخص بپرسم که کیست، خود را در کوچه پس کوچه های شهر یافتم.
رایحه ای بسیار خوش و بهشتی کوچه ها را فراگرفته بود. شهر در دل شب روشن تر از روز بود و گویی خورشید در کوچه های مدینه قدم می زد. خواستم نزدیک شوم اما توان آن را در خود نیافتم و تنها به نظاره ایستادم.
آن خورشید تابان به درب خانه ای در شهر رسید و درب را زد. چند لحظه ی بعد مردی عرب، درب را گشود. پس از سلام و احوالپرسی مرد غریبه و پوشیده روی، مقداری پول به صاحب خانه داد. مرد عرب نیز فورا پول را گرفته و بسیار تشکر و قدردانی کرد و گفت: (( ای جوان خدا از تو راضی باشد. با اینکه علی بن الحسین قوم و خویش ماست، اصلاً توجهی به حال ما ندارد.)) این جملات را گفت و بلافاصله پس از آن امام علی ابن الحسین (علیهم االسلام) را نفرین کرده و گفت: (( خدا از او نگذرد..))
با شنیدن این سخنان آن جوان که درخشش چهره ی معصوم و مبارکش از پشت نقاب پارچه ای هم عالم گیر بود و لحن کلامش لرزه بر آفرینش می انداخت و سوز درونش عالم سوز بود، لب گوهر افشان گشود و از مرد خواست تا علی ابن الحسین (علیهم السلام) را ببخشد و در حق او دعا نماید...
در همین حال بر سر قبر شریف امام زین العابدین (علیه اسلام) باز شنیدم که همان مرد عرب با اندوهی سنگین می گوید:(( ای پسر عمومی رئوف و مهربان ما یا علی ابن الحسین مرا ببخش. من به تو و خود جفا کردم...))
قسمت بیست و هفتم سریال راستش را بگو: آیا راستش را بگو راستش را گفت ؟
- راستش را بگو: سلام.آقا من درست اومدم؟ اینجا چقدر آشناست؟شما؟فکر می کنم شما رو می شناسم.آره شما همان شخصیت آرام و استواری هستید که در قسمت قبلی بعضی ها رو روونه ی بهشت کردید.بقیه رو هم برگردوندیدپایین. ببخشید کدوم پنجره بود که نور از اون می تابید؟
- به وقتش به پرسش هات پاسخ می دم.تو الآن همون جایی ایستادی که دیشب بقیه ی بر و بچه های خودت رو اونجا استوار کرده بودی و هم اکنون خودت می لرزی! چطوری بچه هایی که از جنگ و شهادت بازمونده بودند رو لرزان به تصویر کشیدی؟من هر چی نگاه می کنم می بینم تو بیشتر از اونها داری می لرزی.
- راستش را بگو: آخه من همه ی تلاش خودم رو کردم که راستش رو بگم اما ظاهرا بیننده ها جور دیگه ای تصور می کنن.
- اون پایین چه کار می کردی؟
یک ماه پیش ( درلابلای گفتگوهای دست اندرکاران محترم مجموعه ):
- راستش را بگو:من آینه تمامنمای امروز جامعه بودم. ما در این سریال یک آینه قدی بزرگ به اندازه خود ایران مقابل مردم گرفتیم که امروز خودمان را ببینیم. و متاسفم که بسیاری خیلی ساده از من میگذرند و ایرادات سطحی از من میگیرند و صبر نمیکنند تا پایانم را ببینند. در این مدت 9 ساله دوری از این مدیوم هیچ وقت متنی را در آثار تلویزیونی نخواندم که متن قوی و مستحکمی باشد و یا کامل نوشته شده باشد. محمدرضا آهنج وقتی گفت قرار است سریالی با حمایت مترو تهران بسازد، با خودم فکر کردم چه کار دراماتیکی میتوانم با این موضوع انجام دهم. فکر کردم مترو محلی است که همه آدمها و طبقات شهری هر روز در آن در حال رفت و آمد هستند. بعد به این نتیجه رسیدم که یک گروه جوان آرمانگرا را دور هم جمع کنم که قرار است چیزی را در جامعه تغییر دهند و تاثیری روی جامعه بگذارد. بحث بحران اخلاقی در دهه اخیر بسیار زیاد شده است. برخی هنجارها دچار گسستگی شدهاند و ریاکاری و چندشخصیتی بودن جایش را میان مردم باز کرده است. این موضوعی بود که میخواستیم به آن بپردازیم.
- بعضی ها با دیدن چند قسمت اول و چند سکانس از تصاویر مادران گرانقدر شهدای عزیز خوشحال شدند و از تو حمایت کردند و به خاطر این حمایت هم آماج انتقادهایی البته محبت آمیز قرار گرفتند. اما به یکباره دیدند ، سریالی که قرار بود نسخه ی درمانی تجویز کنه خودش تبدیل به موضوعی شد که مستلزم نگاه اطبای مجرب امر است. پس باید بپرسم چگونه می شه با صیغه ی برادر و خواهری تعدادی نامحرم با یکدیگر که بعدا هم هر یک خواستگار دیگری می شود و جلسات و محفل های خصوصی ، بحران اخلاقی را درمان کرد و یا حتی برای آن نسخه نوشت؟
چند روز پیش (در لابلای سخنان آقای محمدرضا آهنج کارگردان سریال راستش را بگو):
- راستش را بگو:یک بخش این داستان تخیل است ضمن اینکه این دوستان قسم خواهری و برادری خوردند. ..بعضا میبینیم که ارتباطات شرعی و قانونی در بعضی از این روابط حاکم نیست... اگر ما به عنوان برادر و خواهر ننشینیم و گفتگو نکنیم یک خلایی در اینجا احساس میشود.در فیلم نیز ما به عنوان یک الگوی ذهنی به این موضوع میپردازیم... در فیلم هم مشاهده میشود که این اجتماع در کنار یک بزرگتر و قسم برادری و خواهری و قسم ریشه دار فتوت و مردانگی شکل میگیرد و این همان الگویی است که ما بدان اشاره داریم.
- یعنی میخواستی یک الگوی فرهنگی در این زمینه ایجاد کنی که چطور باید دختران و پسران در این زمینه رفتار کنند؟
- راستش را بگو:این فرهنگ وجود دارد و ما داریم یادآوری میکنیم که راه صحیح کدام است. ما در سریال مطرح میکنیم که چطور میتوانیم گفتمان داشته باشیم و پاک دامنی را نیز حفظ کنیم. خانوادهها با دیدن چنین مسائلی در واقع با عمق مسأله آشنا میشوند و خانوادهها هم بعد از این میتوانند با عدم نفی کلی این موضوع، راهنمایی مناسبی به فرزندان خود بدهند.
- راه صحیح؟!!! آرایش های غلیظ، نحوه پوشش ، شیوه های برخورد، سیر و سلوک اینترنتی و از طریق چت ، دور هم با دختران نا محرم و آرایش کرده راه های صحیح شما بودند؟ حتما این جمله ی علیرضا مولایی که پس از به هم خوردن گروه همدلان هنگام خداحافظی دانی دلدار از علی مولا که به او می گوید: بذار لااقل تو رو یه دل سیر بغل کنم!!؟؟هم در همین راستاست؟
راستش را بگوی عزیز! به قول خودت ما همه چیز رو می دونیم.می دونیم کی راست می گه و کی راست نمی گه. توعلیرغم داشتن فیلمنامه ی خوب - البته به قول بازیگران و دست اندرکاران محترم آن- فاقد حرکت مجذوب گری بودی که بتونه بیننده را قرص و محکم در قسمت های بعدی هم پای جعبه ی جادویی بکشونه.ضمن اینکه با همه تلاش های دست اندرکاران این سریال در انتخاب بهترین بازیگران و گریم های جذاب و حرفه ای سینمایی متاسفانه این مهم محقق نشده و این حرکت نیز خود وقوف دست اندرکاران را از این امرصحه گذاشته است.از طرف دیگه قرار بود این سریال موثر واقع بشه اما متاسفانه ظاهرا حتی روی بازیگران اصلی این سریال تاثیری نداشته چه رسد به دیگران!
موضوع مهم دیگر نیز که نمی توان از ذکر آن شانه خالی کرد اینکه یک تیم امنیتی از ابتدای مسیر حرکت علی مولا تا انتهای آن درگیر این پرونده است و جالب تر از آن غفلت این تیم از سایر اعضا و ارتباط گیری های آنها و درگیری تمام و کمال آن با علیرضا و جوانمرد ناشناس است.پس به نظر تو نقش امروزی سربازان گمنام حضرت صاحب الزمان (عج) که در کمال تعهد و تخصص ایفای نقش و جانفشانی می کنند کم رنگ نبود؟ که مهم ترین مصداق اون - صرف نظر از سایر مصادیق بارز و علنی شده- دستگیری پیچیده ی عبدالمالک ریگی توسط این جوانمردان بود.
- راستش را بگو: جرممان بیان درد جامعه بود.بعضی ها نقد نمی کنند و نق می زنند.
- با این حرفات یاد ماجرایی افتادم که شخصی با مشاهده ی سردرد فرد کناری خود در طول یک مسیر، برای وی قرصی داد و باعث تشنج او شد و در توجیه کار خود می گفت من دلم برای سر درد او سوخت و خواستم زود علاج کرده باشم تا کمتر رنج ببرد.خودت بگو یک سردرد کوچک بهتر از تشنج و مرگ نبود؟
با اینکه تو خیلی ها رو به زعم خودت به سمت نور فرستادی اما متاسفانه باید خودت به پایین برگردی و قبل از اینکه این آینه ی تمام قد رو به سمت جامعه بگیری چند لحظه به سمت خودت بگیری و خودت رو هم توی خوب نگاه کنی.
.: Weblog Themes By Pichak :.